خدا
در آن هنگام که از فرط جوانی
با جذبه گناه آلود زن بیگانه بودم
خدا پای به تقدیرم نهاد...
در آن هنگام که از فرط جوانی
با جذبه گناه آلود زن بیگانه بودم
خدا پای به تقدیرم نهاد...
ضرورت پرواز را دانست
به رویایم کسی ظهور کرد
عطش آواز را
نه مساوی
ولی بین تمام جوجه کلاغان قسمت کرد
شکوه پرواز در هیاهوی جت ها گم شد
"صلاحت این است:
طاووس باشی"
چشم گشودم
دیوار بود و دیوار
خستگی و تاریکی و دیوار
اسارت و دیوار
صدای ناله می آمد و بوی کله پاچه و کباب
جیغ زنی با شرم اش بیرون گریخت
مردی که نورانی نبود
در را باز کرد
و دوباره بست ...
دیرگاهی ست
گرگ ها
بوی پیراهن یوسف را می درند...
همیشه فرصت گم شدم بود
لای آخر هفته ها که می نوشتم ات و گم می شدی
مثل دود آبی سیگار
بالا می رفتی و لایه لایه در تو به لابه می افتادم
چه مه غلیظی ست
در مه دستانت دود شدند
در مه داد زدم
مه رفت تو نبودی
گریه کردم
نشستم
و به روی مه در بستم
این روزهای خسته
می آیند و می روند و حال مرا نمی پرسند...
آخرین دعوت چنان دندان شکن می نمود
که لانه ی ددان تهی شد
بزرگ ترین درخت شهر
پلی شد به خدا
صلیب چشم بر آسمان دوخته بود
ماه روی برگرداند
آسمان مهیب ترک خورد
خورشید بر نیامد
خدا
حافظ خوبی نیست
این را
بعد آخرین وداعمان گریستم...
با بیرحمی نگاهم از کنارت می گذشت و چه غریب می کشیدیم
تار ماندی و تاریک
خاصیت سایه گی همین است
دلم برایت تنگ شده
سایه ی تنهای نجیب این همه سال پر از غبار...
الهه عذابم که تو باشی...
به عذاب خویش عادت کرده ام!
قبل خواب
می آزاردم
صدای تیری که از دیشب نزدیک تر است...
هی!
با توام عزیزم!
تو گربه سیاه!
فرشته هم باشی
هر چه قدر هم زر بزنی
باران که نمی آید!
اطمینان دارم
اینجا هیچ کپری گل نخواهد داد
و بالای سر این آدمک های منتظر
هیچ اتفاقی...