رمان های من
می گویتد اگر از کسی دور ماندی نگذار دوره ی هجران طولانی بشود ، چون آن که دور مانده ، عاقبت زندگی
کردنِ بدون تو را یاد می گیرد . . .
فیلم را که دیدیم ، فیلمی ستم دیده ! اما خوب در بالاخانه سینمایی قدیمی که اسمش را گذاشته بودند " سالن 3 " ! فیلم را که دیدیم تازه عصر شده بود . هوای عطرآکندهِ ، عشق آکندهِ پس از باران که جان آدم را بی قرار می کرد و می راندش به سوی عاشقی کردن .
بیرون آمدیم و دور زدیم و انداختیم به یک خیابان درختی قدیمی که همان لحظه آرزو کردم کاش تا انتهای دنیا ادامه داشت . هنوز زود بود هنوز برای گفتن به امید دیدار خیلی زود بود . بعد جایی رفتیم که خاطره سال های درس و دانشگاه را برای او هنوزحفظ کرده بود . نشستیم . نگاهش را به من دوخت و من هم محو تماشا شدم . " تماشا " درست نیست . نشستم و محو جمال او شدم ، به شکلی که در قصه ها ، در وصف این جور زیبایی می گفتند که : " نه بخوری ، نه بپوشی و فقط سِیر جمالش را بکنی . . . " نشستم به سیر و سیاحت جمال او . با چشم دل می دیدم و با اوج حس می سنجیدم ، گاهی جرعه ای از لیوان چای ام ( که آرزو می کردم ای کاش نوشیدنی قوی تری بود ! ) نوشیدم و عطر او را به مشام گرفتم ، و خدا را شکر ، درلحظه هایی باز به آن اوج خلوص لازمه تجلیل از عظمت هستی و کمال خلقت در حد درک بسیار بسیار ناچیزم از این کمال و خلقت ، رسیدم و محو تماشا شدم ، آن چنان که شایان حضوری از تن گسسته در برابر مفهوم مجرد زیبایی باید باشد ، جلوه گر در آن چشمان خنیاگر خواهان ، در آن سر برگرداندن آهوانه ، و این حس ستایش از خلقت را ( به نیابت این مخلوق ) با آن حال و هوای آنجا جفت و جور کردم و ناگهان تکان خوردم که دیدم در آن لحظه به عمق معنی حرف آقای بزرگواری رسیده ام که قرن ها پیش همین حال مرا داشته که گفته است :
در آتش خویش چون همی جوش کنم
خواهم که ترا دمی فراموش کنم
گیرم جامی که عقل مدهوش کنم
در جام درآیی و تو را نوش کنم
. . . که یعنی می شوی جزو وجودم ، جاری می شوی در رگ هایم و دنیا را دیگر از این پس از دریچه چشم تو می بینم . . .
روی قله گونه های برجسته اش از پریدگی نور چراغ های کم نور اطراف رنگ ماتی نشسته بود . صورتش مثل همیشه کم آرایش بود و پوستش جوری که کشیده شده باشد کمی برق می زد . ابروها پلی از رنگین کمان بودند به سوی آسمان خوشبختی . چشم ها درخشان . موهایش انگار برای فرار از زیر آن شال خوش رنگ راه می جستند . آسمان آبی رویاهایم ، آسمان چهارده سالگی بود . کنارش بر تابی در همان ییلاق چهارده سالگی نشستم .
بازهم نگاهم کرد . چشم هایش ، مثل همه همیشه های عزیز ، درخشنده بودند ، و شیطنت و خنده ای از بازی بچگی داشتند که ناگهان جدی ، ناگهان کمی تلخ ، ناگهان کمی بازیگوش می شدند ، جوری که انگار نگاهش را در لحظه ای بی حفاظ و لو دهنده غافلگیر کرده باشی . چشم هایش در چشمانم برق برق آب رودخانه را مبادله می کردند . نفس بلندی کشیدم که منظره روبرویم را مرتعش کرد و یک لحظه دلم ریخت که شاید خواب می بینم ، اما عطر مینای اش در دلم بود . عطر مینای اش تمام کائناتم را پر کرده بود و هستی ام را به باد داده بود .
بیرون شب شده بود . و سایه برگ ها سنگین تر ، تا دیدار بعد جدا شدیم . اشک در چشم با دست هایی که ناگهان گرمایشان را از دست داده بودند ، ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . خیابان خالی بود . مثل ایستگاهی که قطار چند لحظه پیش آن را ترک کرده باشد ، خالی و غمگین . می دانستم که باید به سمتی می رفتم ، ولی نمی دانستم کجا هستم . دنبال کسی می گشتم که از او بپرسم کجا هستم . بپرسم ساعت چند است ، این خیابان به کجا می رسد ، در چه شبی از تاریخ هستیم ، در چه سیاره ای ؟
جوابی نبود ، کسی جوابی نداد ، کسی به دادم نرسید . نمی دانستم که آن راه ها به کجا می روند . فقط شب شب بود و آغوش گسترده اش . در آغوش شب رها شدم .
م. حمیدی
همه چیز از همان صبح پنجشنبه شروع شد . از همان میدان درهم و برهم و همیشه سرگردان ! این بار می خواستم این خاطره نگاری ، سفرنامه ، یا هر اسم دیگری که دارد با قبلی هایی که تا به حال نوشته ام فرق داشته باشد . نه صرفا شرح ماوقع باشد و نه یکسره توصیف مناظر بدیعی که به قول یکی از دوستان جز من کسی آنها را نمی بیند ! می خواستم هم داخل آن اتوبوس باشم و هم نباشم .
دور شدیم ، و بازهم دورتر ، از شهری که می دانستیم به چند ساعت نکشیده دلمان برایش تنگ می شد . اما می رفتیم تا یکی ، دو روز هم که شده را دور از هیاهوی ماشین ها ، اصوات اشیای به روز درآمده و آزار و همهمه آدم ها ، نفسی به آسودگی بکشیم در میان ابر و سایه و آفتاب ، زلال جاری آب ها ، آواز برگ های سبز و تپه های سبز مه آلود . همسفران شادی خود را در راه با با سخاوت میان هم تقسیم می کردند ، لبخند مهربانی بر لب ها و دل ها به زمزمه های محبت گویا .
در ادامه مطلب . . .
نگاهم را به پوستر یک فیلم که روی دیوار روبرویم آویزان کرده اند ، می اندازم . اما اصلا چیزی نمی بینم . حواسم پیش اوست ، پیش او که سه ، چهار متر دورتر از من ، در سمت چپ و نزدیک در ورودی سالن به انتظار ایستاده است . سلام می کنم ، بر می گردد ، نگاهش مثل همه همیشه های خوبمان آشنا ست . وارد می شویم ، می دانم که همه ضربان تند قلبم به خاطر تند راه رفتن و رسیدن به او نیست و این دیدار دوباره اش است که این طور بی قرارم کرده . سینما یک کافی شاپ دنج دارد که برای رسیدن به آن باید مثل لایبرنت باید دور طبقات چرخید . تا شروع فیلم فرصت زیادی داریم ، می نشینیم و من با نگاه به چشمان گاهی بازیگوش ، گاهی جدی و مغرور و گاهی عشق آکنده اش نگاه می کنم . نگاهش نرم و ملایم ،جانم را از همهمه بیرون خلاص ، و به ییلاق های سفرهای کودکی ام وصل می کند .
در ادامه مطلب . . .
مهربانی هوا ، لطف بهار و گلبرگ های رقصان اقاقی ها در فضا حواس برایم باقی نمی گذاشتند . نه فقط اقاقی ها ، تمام گل ها ، دارو درخت تمام دنیا و رنگ آسمان همه دست به یکی کرده بودند که نگذازند حواسم برای فکر کردن به روزمرگی ها جمع باشد . اقاقی ها رنگ و بویشان را همه جا پخش کرده بودند و همین برای من که دنبال بهانه ای می گشتم تا حواسم از همه اطراف کنده شود ، بس بود .
به آن میدان پخش و پلا و سر درگم که رسیدم ، منتظرم بود . دیر نرسیده بودم اما ، باز هم شرمنده شدم که زودتر آمده بود . مثل خوابگردها ، مات و گیج ، سلام کردم ، دلم می خواست به جای سلام چیز دیگری بگویم ، یک کلمه ، فقط یک کلمه که همه چیز درش باشد . سلام باشد ، صدای قناری ها باشد ، چه عجب باشد ، امروز چقدر زیبا شده ای و چقدر این رنگ لباس به شما می آید باشد و . . . یک کلمه که شاید در هیچ زبانی نباشد ، اما عاقبت پیدایش خواهم کزد ، می دانم .
در ادامه مطلب . . .
سبز پری* . . .
همیشه رسیدن عید را دوست داشتم ، اما دوست داشتنی باقی نمانده بود در پس عبور آن همه بهار تلخ . . .
زمستان می رفت ، اما اثرش می ماند ، اثرش مثل بوی الکل بخش تزریقات مطب دکترها ، هر چقدر هم که انواع و اقسام خوشبو کننده ها را در هوا پراکنده می کردند ، می ماند و خیال رفتن هم نداشت . سال نو می شد ، سبز پری دامن کشان و خرامان از راه می رسید ، اما چقدر گریزان بود و دور .
در ادامه مطلب . . .
زمستان نشانی از زمستان نداشت ، شهر آرمیده در بستری از دود ، و مردمان که گیج و مبهوت و سرگردان به دور مدار زندگی چرخ می زدند . روزمرگی از تمام چهره ها پیدا بود . هوایی که باید مثلا یک روز سرد زمستانی می بود ، به آخرین روزهای فصل شباهت بیشتری داشت.
به وعده گاه رسیده بودم و اندکی مانده بود تا آن کابوس جاری بودن بی هدفم در میان آدم ها به دیداری رویاگونه مبدل شود . تا از راه برسد یک رفت و برگشتی در ذهنم شکل می گیرد ، تا سال های دور می روم و بر می گردم . بلوار ، سینما پولیدور ، بزرگ مرد کوچک ، داستین هافمن و آن صفحه فروشی کنار سینما ... مکانی که آن روزها و در یک چنین ساعت هایی خلوتی اش ، حتی اگر آدم عاشق هم نبود ، یکی دو درجه حرارت بدنش را بالا می برد و او را می راند به سمت عاشقی کردن! پیامش ، مرا دوباره به امروز ، چمن های زرد شده و نهر کم آب بلوار بر می گرداند:
- دیرتر می رسم
لبخند می زنم ، مثل همیشه ، رویاها می توانند منتظر بمانند . بلوار را بالا و پایین می روم ، می دانم که تا لحظه دیدار فرصت زیادی نمانده است ، اما دقایق به کندی می گذشتند . انتظاری باور نکردنی که می دانستم باید باورش کنم ، لحظه به لحظه به پایانش نزدیک می شد . انتظاری دور و عجیب اما شدنی ، مثل شکفتن گل در زمستان ! مثل همان گل سرخی که زمستان سال ها قبل در حیاط خانه پدربزرگ روی شاخه اش باز شد و یادم هست که حتی برف هم رویش نشسته بود.
شب های گیشا ...
چند هفته پیش با این بانو رفتیم به نمایشگاهی از گل و گیاه که در پارکی نزدیکی های خانه بر پا شده بود . راستش همین نزدیکی بود که ترغیبم کرد به رفتن ، چون فقط ده یا نهایتا پانزده دقیقه پیاده روی لازم داشت تا برسیم ، و قاطی خیل گیاه شناسان ! شویم . سر راه از یکی دو تا خیابان فرعی که می دانستم زمانی ابهتی داشتند گذشتیم و آپارتمان های مثلا شیک و نوسازی که جای خانه های ویلایی و باغ های قدیم را گرفته بودند . محله به پیرزنی می مانست که آرایش مفصلی داشت و یک لباس مد روز هم که به تنش زار می زد پوشیده بود ! تا حدود ظهر در میان جمعیتِ گل و گلدان بدست راه رفتیم و بعد هم از خستگی و تشنگی به جایی در همان نزدیکی البته خارج از پارک پناه بردیم . یک جایی که تا به حال ندیده بودم و تازه باز شده بود انگار . اسمش را هم گذاشته بودند " شب های گیشا " . رفتیم و نشستیم در باغچه این رستوران با میز و صندلی های فلزی و ناراحتش ، ولی درخت گردوی انبوه بالای سر سایبان لطیف خوبی بود . مثل همان کافه بزرگ تابستانی جوانی هایم که با طوفان روزگار رفت ، اینجا هم دوباره مرا به دهلیزهای گذشته هل داد . هر دو خسته ، و یک و نیم لیوان آب معدنی سفارش دادیم ، یک لیوان بنده و نصف لیوان ایشان ، و شروع کردیم ( به قول حسین کرد ) به مدارا نوشیدن و از داخل ساختمان این مثلا کافه هم صدای موسیقی می آمد با خواننده ای که صدای گوشخراشی داشت ... یاد آن سفر هند افتادم و آن مجلس شبانه بزم نوروزی که فرار کردم و باعث دلخوری همسفران شدم . یادم هست که چه جوری می چرخیدند و چرخ می دادند ( یکی از دوستان همین دیروز یا پریروز بود که می گفت به شدت اهل این چیز هاست ! ) به سنگینی و کندی آن بدن های ورم کرده و دردمند را ، و غرق شادی بودند ، دهان ها به خنده باز ، در عین شور و شوق جوانی ، اما پلاسیده ... کسی از کسی سر نبود . یک چهره نوی شاداب بین شان نبود که محل مقایسه باشد ، آینه ای نبود که پلاسیدگی شان را به ضرب ناگهان یادآور شود و هر جا که چشم می گرداندند چهره هایی از جنس چهره خودشان بود ، می شد که در آن گردش های رقص سن و ریخت و کمبود ها را به فراموشی سپرد . پیراهن قشنگ هایشان را تنشان کرده بودند ، دختر و پسر ، گلدار و آبی و صورتی ، دخترها با زیورآلات ارزان و پسرها هم بعضی با کراوات ، و عطرهای سنگین ارزان در فضا بود ، بعضی از آقایان هم گاهی به خاطر تجدید قوا می رفتند برای بنزین زدن و یکی و دو تا سن و سال دار گرفتار پروستات هم مشتری دائمی دستشویی بودند . صورت ها برافروخته بود و نگاه ها به التماس در چهره های همدیگر شب های سرخوشی را زیر نور چراغ های رنگی سراغ می گرفت و ارکستر می کوبید و خواننده و کل جماعت می خوانند ، فرار را بر قرار ترجیح دادم و هنگام خروج زیر لب گفتم ؛ الکی خوش ها ! ...
حواسم دوباره به کافه و بانو و آب معدنی برگشت ... کمی به اطراف چشم گرداندم ، در باغچه ها جا به جا تکه های چوب و ترکه پخش شده بود . به خودم گفتم ، اگر سعید اینجا بود الان دو تا تکه چوب بر می داشتم و یکی را پرت می کردم طرفش و می گفتم : " بگیر خائن ، و از خودت دفاع کن " ، و او چوب را در هوا می گرفت ، به حالت آماده ، یک پا قدری جلوتر از پای دیگر ، روبروی هم لحظه ای می ایستادیم و بعد ناگهان مبارزه ای شدید ، آغاز و صدای چکاچک شمیشر در فضا طنین انداز می شد ...
به یاد گذشته جرعه دیگری از آب معدنی ام را نوشیدم . از داخل ساختمان کافه ، موسیقی همچنان ادامه داشت از این آهنگ های شاد و شنگول روز بود و خواننده بد صدایش هم از آنهایی بود که یک روز مجاز هستند و روز دیگر غیر مجاز ! ، اما مرا آنقدر این موسیقی بد نمی آمد که بانو را ، چون فکر می کردم هر چیزی که فعلا به اسم موسیقی اینجا هست ( البته نه آنها که از لس آنجلس می آیند ) هر موسیقی بی محتوایی ( که البته گاهی هم قشنگ و دلنشین از کار در می آید ) ، به رپ ، و راک و هاردمتال و هوی متال و این گند و کثافت آمریکایی که این روزها همه جا رایج است و عالم و آدم را برداشته و مدام ، حتی در دورترین گوشه های دهات دنیا در سطح وسیع با عرعر و عربده ( به اسم تکنوپارتی ! ) اجرا می شود و آسایش همسایه های بدبخت را سلب می کند ، دیدم که همین موسیقی ظاهرا نادلنشین ، صدهزار بار ( برای بنده ) برتری دارد بر آن عرعر آمریکایی و اصلا سگش و سگ مرده اش هم می ارزد به یک میلیارد از این عرعری های عین میمون جست و خیزکنِ بدقیافهِ بدهیولایی که انکرالاصوات از خودشان در می آورند و صدها جوان سرخوش از الکل و هزار جور " دوا " خود را همراه با آن می جنبانند و بعد هم بالا می آورند و بعد هم غش می کنند و می افتند و در نهایت خانه ای یا باغی می ماند آکنده از کثافت آشغال و مردمانی زابراه شده .
موسیقی ناگهان قطع شد و بعد از لحظه ای دوباره آهنگ دیگری شروع کرد . بانو نتوانست طاقت بیاورد و گفت ؛ انگار از ته دلت شنیدن ! راست می گفت ، موسیقی متن فیلم " مرسدسِ " مسعود کیمیایی بود و دیدم که چه فاتحه به جایی خواند این آهنگ در یاد آوری از گذشته ، از این آقای شاعر سینما ، از این آقای همیشه زنده و همیشه جوان و زیبابین و زیباپرست که عمریست تلاش در تجسم رویا و در پس زدن هجوم اخبار روز و خبرسازها دارد . لیوان آب معدنی را بالا آوردم و ( هرچند که فقط آب بود ) جرعه ای به یاد سعید ( حریف شمشیرزنی هایم ) و جرعه دیگری به سلامتی علی آقای همیشه دوست و جرعه آخر را هم به سلامتی مسعود خان کیمیایی و همه فیلم هایش و هم آدم های حساس و با وفا و پاسدار عشق در آثارش نوشیدم و آهنگ از راه دور گفت : نوش !
م. حمیدی
نام او ...
همیشه عشق ...
پاییز بی ابر و بی باران روی سر شهری که هنوز در تابستان گیر کرده ، دست می کشید ، اما من دلم آرام بود . من دلم به دیدار دوباره آن امواج مسی – شرابیِ رخشانِ جرقه افشانِ خرمنِ گیسوانی که تا لحظاتی دیگر و در رویتی فراتر از رویاهایم می دیدم ، آرام بود . من دلم به حضور او در این سیاره تلوتلو خورانِ رها در کائنات بی هدف و بی انتها ، گرم بود و یک ذره از غبار بودم که در پهنه راهی از این سیاره به سوی انتهایی که دیوارها در میان فضا بریده بودند می رفتم . می رفتم و در دلم شادی می کردم ، چون می دانستم که در جایی از این هستی پراکنده ، در جایی از خلقت من ، هر کجا که به تصادف بودم ، خرمن گیسوان مسی – شرابی تیره ای به این حرکت سماویِ بی هدف نوعی برکت ، نوعی توقف ، نوعی از اعجاب بخشیده است ، و من در هر کجا که بودم دست هایم را در سرمای هستی – هرچند که هوا هنوز گرم بود – دراز می کردم و بر هُرم گرمای گیسوان مسی – شرابی شاداب و جوانش گرم می شد . دلم خواهش مرا می پذیرفت و آرام می شد و آدم ها و مشغله های شان ، خیابان فرسوده و چرک و نکبت جاری بین دیوارها بر من اثری نداشت .
جوان و نوباوه و شاد و عاشق و تنها بودم ، و پاهایم روی زمین نبود . خویشاوند زنبورها و ساقه های علف بودم . خویشاوندی با درخت ها ، بوته ها و سرسبزی کنار آن بلوار داشتم ، خُرم ، که نزدیک گذرگاه او هم بود . من سرم را می چرخاندم و هوای باغ های پنهان را در پشت دیوارهای پوسیده می نوشیدم . من کبوتری در بغل داشتم که به گرمای تنم خواب بود . یاد های بد و تیره گی ها در من اثری نداشتند ، چون که من آفتابی را می دیدم که زمانی در خواب ، از پشت ابرهای خیلی سفید برفی ، آسمان را به رنگ آبی فیروزه ای فیلم های جوانی ام در آورده بود . عاقبت از راه رسید . سلام ها دیگر سلام های قبل نبودند ، سلام ها ابتدا ، مثل غنچه ای ، در نگاه های مان شکفتند و به لب ها که رسیدند ، پر بودند از عطر گل های دره ریحان ، از خاطرات ، و از یک راز خبر می دادند ، راز یک آشنایی دیرین .
در قدم زدنی عاشقانه ، در خیابان های فرعی و قدیمی که انگار به خاطر قدم های نازنینش از آزار و آدم و فریاد روفته شده شده بود ، گذشتیم . خوشبخت بودم ، لبخند فرشتگان را می دیدم و گل هایی را که به سمت ما می آمدند ، قاصدک می شدند و پرواز می کردند .
لحظاتی بعد در دو سوی یک میز در کافه ای که از مدت ها پیش نشان کرده بودم و دور بود از هیاهو و جنجال خیابان ، نشستیم . به چشمانش از فاصله ای نزدیک نگاه کردم . گیسوانش برای گریز از زیر آن شال ارغوانی رنگ راه گریز می جستند و چشم هایش در نور به اندازه فضا ، که نه کم بود و نه زیاد ، مرجان هایی کهربایی بودند در میان تلاطم دریای سایه آبی رنگی که در پشت پلک ها داشت ... دیگر دروغ نبود ، دیگر خواب نبود ، دیگر وهم جاری در پرسه گردی های تنهای شبانه ام نبود . آواز عشق بود با جریانی ابدی در باغی از میوه ها و سازها و بازی های کودکانه . در چشمانی نگریسته بودم که درمان اشک هایم بودند در خواب ، و مرهم زخم های دستم بودند و تسلی دردهایم و قامت استخوانی ام به نوعی موجه شده بود ، ناپدید شده بود و روحی زیبا بودم که در میان شبستان های کوشک های قدیمی اشرافی ، بر زمینه نظارت نرگس ها می خرامیدم و ته خواب هایم به حضور همه آن زیبایی جانداری که رو به من کرده بود ، در جایی از این شهر نفرین و نکبت و تبار اندوه گرم بود . با صدای ساز نوازنده دوره گرد ، عاشقی و آواز در اطراف مان جاری شد و هوای کوهستان و زمزمه جویبار می آمد و زنبور ها جسور و پرشتاب ، بر سر گل ها می پریدند و شلوغ می کردند . عشق بر من می بارید و من زیر آبشارش تن و چشم می شستم . عشق به تهنیت من آمده بود ، زنبور ها از کاسبرگ داودی ها پرگرفته بودند به سوی منظره روستاهای سفرهای کودکی ام .
لحظه های رفتن و جدا شدن نزدیک می شد ، از نگرانی هایش با خبر بودم ، در ته چشم هایش که همه جانم را ، بی قرار و عاشق در میانشان می دیدم ، اضطرابی ملموس ، دور و نزدیک می شد . اما من دلم آرام بود ، گرم بود ، و می دانستم که در این لحظه رویایی ، اگر یک نگاه ، هر نگاهی یک لمحه بر این چشم ها و گیسوان می ماند ، من دیگر در خواب دره ریحان و چشم غزال جاودانه می شدم . من دیگر از جنس یاد آبی آسمان قصه های شرقی می شدم ، و ابرهای سربی سنگین می توانستند در تمام ابدیت بر آسمان همه شهرهای دنیا بگذرند و دور از من ، دور از ما ، می توانستند حتی باران سیاه ببارند .
م. حمیدی
غروب ، یا صبح زود ، خاطرم نیست اما ، هوا نه روشن بود و نه تاریک . کنار حوض ایستاده بودم به عمارت قدیمی نگاه می کردم ، بنایی فاخر که پیدا بود روزگار بهتری را گذرانده است . گچبری ها ، کاشیکاری ها ، شیشه های بزرگ و کوچک رنگی و خاطراتی غبار گرفته . عطر نارنج ها فضا را از رایحه سکرآوری آکنده ساخته ، و نسیمی ملایم آب حوض را به نرمی به بازی گرفته بود .
خیالم راحت بود ، در آن لحظه برای هیچ کس ، حتی خودم ، وجود نداشتم و قاب خالی آن پنجره بزرگ رو به حیاط مرا به یاد هیچ خاطره ای نمی انداخت . انگار به یمن حضور نازنینی ، به برکت نگاهی که حتما باید یک جایی در آن گوشه کنارها ، محو این منظره و عطر و رنگ باشد ، همه جا می درخشید و انگار یک جورهایی خانه تکانی کرده بودند . کجا بودم ؟ دور از دره ریحان و تپه قاصدک ها ، در این مکان چه می کردم ؟ کدام خط و خاطره ، کدام پیام مرا به این سامان کشیده بود ؟
آسمان یکدست بود و صاف و انگار به عمد با یکی ، دو ستاره تزیینش کرده بودند . هوا اما ، آنقدر روشن بود که بشود همه اطراف را با تمام قشنگی های زبان بندآورش دید و به یاد سپرد . دیگر فقط نگاه نمی کردم ، دیگر می دیدم ، و به معنی رابطه پنهانی بین اجزای بنای هستی ، نه با آگاهی ، با حس جزئی از بنای هستی بودن پی می بردم . راضی بودم ، و به خاطر حضور در این مکانِ بریده شده از کره کیهان ، خدایان همه مذاهب را شکر کردم . نسیم به بادی ملایم مبدل شد . از میان سرسرای آینه کاری گذشت ، در میان قاب پنجره بزرگ رو به حیاط لحظه ای مکث کرد . گیسوانش در اطراف شانه ها بی قراری می کردند ، رقصنده هایی در باد ... تارهای گیسوانش ...
برای دیدنش سرم را قدری بالاتر گرفتم . نگاه هایمان در لحظه ای به اندازه یک نفس کوتاه ، یک پلک زدن ، در هم گره خوردند و برق برق آب رودخانه در غروبی پاییزی مبادله کردند . دیدم که رفت ، دیدم که پنجره خالی شد ، اما تصویر شعله های جرقه افشان گیسوانش هنوز در چشمانم بود که پایین پله ها ، درست روبروی من ظاهر شد . لحظه ای کوتاه گذشت و گفتم - به خودم یعنی – شاید این نگاه ، رقص گیسوان ، این لبخند ، برای من نیست . پس به اطراف و به پشت سرم نگاه کردم . هیچکس جز من که نمی دانستم چگونه در این زمان و مکان تحقق پیدا کرده ام حضور نداشت . جلو رفتم ، می ترسیدم پلک بزنم و همه چیز ناپدید شود . به یک قدمی اش که رسیدم ایستادم ، دست هایمان را به هم دادیم . هر دو دستش را گرفتم و به لب هایم نزدیک کردم . باد طره ای از موهایش را به صورتم کشید . یک دستش را به نرمی رها کردم ، با دست آزادم باد را پس زدم و گیسوانش زیر انگشتانم به جنبشی دلنشین درآمدند . سرش را بر سینه ام گذاشت ، گیسوانش را رها کردم ، پیچ و تابشان با ضربان دلم همراه شد . دستم را به دور شانه هایش محکم کردم ، نگاهش کردم ، در خلسه عطر نارنج ها ، خرام نگاهش را بر چشمم کشید . بوسه ملایمی بر موهایش زدم و جانم بی قرار او شد .
از کنار حوض گذشتیم ، روی پله های سنگی نشستیم . دوباره نگاهش کردم و بعد چشم به آسمان دوختم . هوا روشن تر شده و از ستاره ها خبری نبود . سرم را روی دامن سپیدش گذاشتم و پنجه هایش را میان موهای سرم احساس کردم . آهسته گفت : بگو ... صبر کردم تا بغض در صدایم نباشد . بعد گفتم ، نه نگفتم ... گریه فرصتم نداد . نارنجی از درخت در حوض افتاد . صدایش ، لحظه ای سکوت را شکست . آرام شده بودم و با حضورش انگار ، همه خستگی ها و یادهای بد مرا فراموش کرده بودند . گاهی فکر می کردم ، چرا اینجا ؟ من ، او ، اینجا چه می کنیم ؟ در این مکان که این همه از دره ریحان و تپه قاصدک ها دور بود . نمی خواستم بدانم ، مهم نبود کجا هستم ، همین حضورش کافی بود تا باور کنم که هنوز زنده هستم ، هنوز چشمی مرا می بیند . هنوز اشکی برای گریستن دارم .
بلند شدیم با لبخند بر لب ، لبخند در نگاه و لبخند در دل ، از راهروهای خالی گذشتیم ، به اتاق های متروک سرک کشیدیم و در میان شیشه های رنگی پنجره ها گاهی یکدیگر را گم و بعد دوباره پیدا کردیم . صدایم در فضای خالی طنین محزونی داشت : دوستت دارم ...
ناگهان تصویرش را در پشت شیشه ها ندیدم ، هراسان به حیاط برگشتم ، عمارت کهنه تر از قبل و آب حوض چون مردابی بود در جنگلی متروک ، رفته بود ، تنها بودم ...
و همه اینها در یک چهارشنبه خواب بود .
م. حمیدی
هفتمین سال ...
سلام غزالکم ، امشب تنها ، دلتنگ و بی پناه به سوی تو آمدم . دره چقدر خاموش و سرد و تاریک است . جوری که انگار خورشید دیگر هرگز طلوع نخواهد کرد . هفت سال گذشت ، هفت سال از شبی که در یک کابوس تلخ گم شدم و چشم که باز کردم ، دره ریحان در میان واژه هایم شکل گرفت و تو را دیدم که در تاریکی ، بالای صخره ایستاده بودی ، سمبل آرزوهای من . کف دره گیاهان روییده بودند ، گیاهان خوشبو و گل های وحشی . در بین دارو درخت ، نهری به زلالی اشک چشم جاری بود . دره خلوت بود و روز که می شد ، در سایه درخت های تناور بیدهای وحشی به خواب می رفت . نهر از پای این درخت ها و از لای بوته های گلپر و ریحان ، از پای پونه ها و نعناع ها و از سر سنگریزه های سفید درخشان می گذشت .
دره خلوت و خاموش ، پر از عطر سایه های امن ، در مه سبز رنگ لطیفی آرمیده بود . دلم گرفته غزالکم ، یادت هست عصرها هنگام غروب آفتاب ملایم می شد و خارهای سینه تپه ها در نوری که اُریب بر آنها تابیده بود ، با آتشی نارنجی می سوختند ؟ همه چیز در اوج تابناکی وباور اشتیاق و عشق و دوستی بود و قشنگ ، به قشنگی خودِ خدا . . .
در ادامه مطلب ...
کلبه عشق
سر راه لحظه ای می ایستم ، هوا لطیف است ، بارانی که شب قبل باریده ، قطره ها را الماس کرده لای چمن ها و قطره ها نور خورشید را منعکس می کنند ، انگار در چمنزار آینه ای را شکسته و تکه هایش را در اطراف پراکنده کرده باشند . تا قبل از غروب باید برسم . تحویل سال نزدیک است و بهار در راه . حتی صدای پایش را می شود شنید . چشم انداز برکه و درختان از دور پیداست ، و کمی آن سوتر کلبه . عطر گل های وحشی و شکوفه ها مثل یک شراب قوی سکرآور است . خسته ام ، اما به راهم ادامه می دهم . جز صدای پرنده ها ، صدایی نیست ، و فقط منظره است که هلهله می کند . عاقبت می رسم . غزال ، نزدیک ایوان پوزه به علف های تازه می زند و با دیدن من قدری از کلبه دور می شود . بعد جلوتر می آید ، مدت هاست که دیگر آن فاصله امن را میان من و خودش را فراموش کرده است . در کلبه نیمه باز است ، آتش خفیفی با شعله های لرزان به اطراف شومینه نور می پاشد . همه چیز پاک و مرتب و معطر سر جای خودش چیده شده . سفره هفت سین ، با سلیقه ای بی نظیر ، روی میز نزدیک آتش – نه آنقدر نزدیک که شعله ها باعث آزار شوند – چشم را خیره می کند . لحظه ای به ماهی های قرمز که در دنیای کوچکشان ، سر از پی هم گذاشته اند ، نگاه می کنم و لبخندی بر لب هایم می نشیند . دو صندلی روبروی هم ، اما پنجره کلبه پشت یکی از صندلی ها است . پس صندلی پشت به منظره را کمی جلو می کشم ، به این معنی که جای من است ! راستش وقتی با او هستم دوست دارم که او روبروی چشم انداز و منظره بنشیند ، چون من وقتی که او در برابرم باشد ، دیگر به چشم انداز و منظره زیبا نیازی ندارم . دیوان حافظ و بیدل روی میزند . میز طوری تزیین شده که دلم نمی آید حتی به گوشه ای از آن دست بزنم . موقع آمدن کمی خوراکی و نوشیدنی و اینها گرفته ام که حالا روی دستم مانده و اصلا نمی دانم با این همه نظم و ترتیبی که به کلبه داده شده ، آن ها را کجا بگذارم . آنها را روی میز کوچک نزدیک اجاق می گذارم . بر می گردم و روی همان صندلی که برای خودم نشان کرده انم می نشینم . دیوان حافظ را باز می کنم و با کلمات از نو به شیوه ای مهربان آشنا می شوم :
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خُلد سراپای تو خوش
شیوه ناز تو شیرین ، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا ، قد و بالای تو خوش
........................................................
آنقدر در غزل گم شده ام که آمدنش را نمی بینم . سلامش انگار از بارگاه آسمانی عشق ، از دور دست ها به من می رسد . سر بر می دارم ، قلبم که حالا از زیر آوار بیرون آمده ، بازیگوش شده و مثل پرنده ای در آرزوی رهایی ، خود را به قفسه سینه ام می کوبد . در این آخرین ساعت های روز و فصل و سال روبروی هم می نشینیم . دیوان حافظ را می بندم ، حالا زیباترین و عاشقانه ترین غزل های دنیا را پیش رویم دارم و به حافظ نیازی نیست . با لبخند بر لب ، با لبخند در نگاه ، به سلامش پاسخ می دهم .
می روم و یکی از نوشیدنی ها را با دو لیوان بلور تراش پایه بلند بسیار ظریف ، می آورم و روی میز می گذارم . با خودم می گویم ، که ای کاش می شد نوشابه ای قدری قوی تر از آب انبه و عصاره گلابی ! پیدا کرد . نوشیدنی را در گیلاس ها سرازیر می کنم و عطرش در فضای کلبه می پیچد . روبه او می کنم که انگار هنوز کاملا به خودش نیامده است و مثل کسی که سردش باشد ، قدری در خودش جمع شده است . گیلاسش را بر می دارم ، به دستش می دهم و بعد گیلاس خودم را بالا می آورم و او هم گیلاسش را بلند می کند و این دو خورشید کوچک را شمع پشت سرشان روشن می کند و جان عطرآگین شان را در می آورد و رنگ شان را به رخ می کشد ، و لب می زنیم به نوشیدنی ها و عصاره آفتاب رو به غروب و عطر بهار در وجودمان سرازیر می شود ، و حالا گویا ذره ذره می خواهیم نشستن در کلبه را در رنگ های چشم نواز و زیر این سقف نیمه تاریک با چوب بُری های ظریف و در این فضا را که اینقدر از یاد تصویر های روزمره زندگی مان به دور است ، باور کنیم و یک جورهایی بپذیریم جای ما هم انگار که با تمامی ترس ها و ممنوعیت ها ، روی معجزه ای در اینجا می تواند باشد . اینجا که به اندازه یک کهکشان از تاریخ روز سرزمین مان ، از خیابان ها و کوچه های مالوف مان ، به دور است .
بهار لحظه به لحظه نزدیک می شود . ماهی های سرخ بدون خستگی در تنگ آب می چرخند . از تلفن دستی ام صدای ملودی مورد علاقه ام را در می آورم ، " چشمان سیاه ... چشمانی که آن همه دوستشان دارم " . ستاره ها کم کم آسمان را چراغانی می کنند . زمانی کوتاه به چشم های هم خیره می شویم . آرزو می کنم که در همین رویا ، در همین لحظه ، تمام شوم . می گویم ؛ برای این معجزه تمام عمر صبر کرده ام ، می گویم ؛ دوستت دارم ، می گویم ...
دست های مان را به هم می دهیم ، بهار می رسد . بهار ما را دست به دست به هم می سپارد . موسیقی چشمان سیاه در فضا جاری ست . حالا او انگار که این موسیقی کار من باشد ، این شب و رنگ های گرم اطراف و عطر گل ها کار من باشد ، با این احساس امن که جمع و جور بودن این کلبه ، این سامان فاخر دلپذیر ، حس های مربوط به زیست بیرون مان را از ذهن مان شسته باشد ، با چنین حالتی به من نگاه می کند . نگاه لذت آلوده پر از سپاس و تلخی اندوه ، همه با هم ، و به من از بالای لبه گیلاسش که دوباره به لب برده است نگاه می کند و حس می کنم که نفس کوتاهی ، بغضی از گلویش می گریزد و پره های بینی اش مرتعش می شوند ، و چشم هایش باز و باز تر می شوند و پر می شوند و از گوشه چشم یک قطره شفاف نور شمع را می گیرند و جاری می شوند .
م. حمیدی
دختر پاییزی ...
از راه های آشنا عبور می کنم ، لحظه ای می ایستم ، اما بر نمی گردم تا پشت سرم را نگاه کنم . درخت های دره ریحان در خواب زمستانی گذرا بودن زندگی را بازهم یادآوری می کنند . هیچ صدایی جز خش و خش گاه و بیگاه برگ های ریخته بر زمین به گوش نمی رسد . از دره ریحان ، از این گوشه جدا شده از زمین و کائنات دور می شوم . در دل آرزوی باران دارم ، اما به این ابرها امیدی نیست . امیدی نیست ... زیر لب می گویم و راه را ادامه می دهم ، تا غروب ، تا شب زمان زیادی نمانده است . در انتظار معجزه ای از کوره راه باریک خاکی می گذرم . امید دیداری ندارم ، منتظر لبخندی نیستم . تا دوردست ها حتی یک چراغ هم روشن نیست ... طلوع اولین ستاره ها را می بینم . کلاغی از میان بوته ها با سر و صدای زیاد به سمت درختی با شاخه های لخت پر می کشد . بوی برگ های پوسیده ، خاک خیس ، چوب نیمه سوخته و بویی دیگر که اصلا مربوط به راه و دره نیست ، اما به وضوح احساس می شود ، بوی قهوه ! ...
در ادامه مطلب ...