اتوبوس از میان دعا و صلوات های جمع عبور می کرد و بغض های مسافرانش ترکیده بود .. کم کم فضا عوض می شد و دو به دو گفتگو می کردن و ریتم و نظم جالبی در سفر رقم می خورد و یکی از همسفرا می خوند و بقیه همراهیش می کردن .. حس و حال جالبی ایجاد شده بود و کم کم هوا تاریک می شد.
آنطرف قصه اما در خانه ارسلان غوغایی بود .. همه همساده ها و اهل فامیل جمع شده بودن و به مادر ارسلان دلداری می دادن و سارا و یکی دو تا از دخترا چای و میوه تعارف می کردن.
نساء خاتون اما در اتاق رو به روی خودش بسته بود و گریه ها امانش را بریده بودند و به خودش می گفت: یعنی بر می گرده؟ خدا می داند چه آشوبی در دل گل نساء برپا بود.
تنگ غروب اتوبوس مسافران مهتاب به پادگانی رسید که جدیت از سر و روی آن می بارید .. باید نیرو تربیت و اماده تحویل می دادن.
لباس و تخت و سازماندهی و اعلام برنامه و همه و همه گفته شد و کمی هم با تنبیهات آشنا شدن .. ارسلان آموخت که در نظام تنبیه برای همه است و تشویق فقط برای یکنفر .. این اصل در زندگی واقعی و اجتماعی کاربرد فراوانی داره.
شب هنگام اما کوه غم بر دل ارسلان قصه ما نشسته بود .. کسی خوابش نمی برد .. تو یه سالن بزرگ 84 نفر کنار هم بودن .. همونجا غذاشونو می خوردن و می خوابیدن و بعد می رفتن برا تعلیم و آموزش.
ارسلان تو این دوره چیزهای خوبی آموخت .. یاد گرفت که نظم و انضباط و داشتن برنامه کمک زیادی به آدم می کنه برای دستیابی موفقیت و رسیدن به هدف.
او یاد گرفت که تنبیه هم گاهی وقتا اثر مثبت داره و از همه مهمتر یاد گرفت که مرگ دسته جمعی عروسیه ...
سه ماه به سرعت برق و باد سپری شد و باید چند روزی به مرخصی می رفتن
دل تو دل ارسلان و سایر دوستانش نبود .. تو این مدت سارا دو سه باری برای ارسلان نامه نوشته بود و از اوضاع خونه و محله براش گفته بود و البته نساء هم نامه های جداگانه فرستاده بود و به ظاهر خودشو جمع و جور کرده بود که ارسلان نگران دلتنگیهاش نباشه.
عصرها موقع استراحت شور و حالی تو پادگان بود .. بچه ها یا یه گوشه داشتن نامه می خوندن یا در حال نوشتن بودن .. شاید بهترین خبری که می شد به یه سرباز داد این بود که برات نامه اومده
شعرهایی که مرسوم و معمول شده بود عکسهایی که با لباس سربازی فرستاده می شد .. شور و هیجانی که ایجاد می شد ..
ای نامه که می روی به سویش از جانب من ببوس رویش ...
ادامه دارد...