آخرین نوشته های ادبی
حکایت حال
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
دل سنگین
مقام شامخ معلم
مسیر بود و نبود
زبان خداوندگار
پربیننده ترین ها
زبان حال دل شاعر
تمرین گروهی شماره 1
صور خیال
ساندویچ بدون نوشابه
خوش آمدید...
آخرین اشعار ارسالی
و من ُبالش این تخت و خدا می داند
چه غزل ها زدم از عشق خدا می داند
چه ستم ها که نشد بر دل ما تا دل بود
همه ی لذت این عشق دلی در گل بود
دل دگر مشت
قصه های بافته
در تنهایی
با ریسه ی خاطره هایی
ثبت شده بر
طاغچه ی دل
خانه ای کوچک
زیر سایه ی درختان تبریزی
و دخترکان گیسو پریشان
با تاجی
دوستت دارم
در پس این همه زندگی
پا به پای جاده ای
که شانه به شانه
بازو بر گردن تپه ای
با دامنی ازگلهای وحشی
با پیراهنی سبز
قدم زدیم
آتش روشن کر
قسم به انتظار
در پستوی مخفی
دل
ودرامتدادشانه های
دریده غم
که سرنوشت
شانه خالی کرد
از رسیدن
درمسیر خیالت
ودرحوالی
رد پایت
کسی جان می دهد
بی دفاع
میان شانه های
افتاده راه
انسان بُوَد این زن ز چه رو هست ترا کین
ای آدم نادان که نداری سرِ تمکین
تا نسل بماند شده آن مرد و همین زن
با آن تو چنانیّ وچنین میکنی با این
پ
و این اندیشهی زنگار گرفتهی مردی تنهاست
در تسلسلِ پوچِ روزگارانی
که گویی حیرتِ واپسینِ جهان
چون شرابی خوشگوار
در تلخکامیِ نامنتهای حزن انگیزش
به
نه باکی ازقضادارم نه ازتقدیرمیترسم...شبی درخواب دیدم زمین رااب گرفته،نه ازخواب ونه ازاب ونه ازتعبیرش میترسم...
خطای عقل مرا از ره بدر کرد
به عشق دل داد و دل را در بدر کرد
نبود ان دم کسی گوید به عقل هی
کزان بند گیر که او عشق را به سر کرد
تو دانی عاشقی از درد
سر راست
خدا را
بی پرده دوست داشت
پرده های پنجره
بر کند وریخت
..............
ضرب عشق
داس شیرین را ببین
فرق فرهاد می کند
حفر
پرسید: که در این بازی دل حکم کدام است
این قصه شیرین جهان فلسفه اش چیست
گفتم: که صبر است به هر عشق نه فریاد
هر کس که اذان گفت بلال حبشی نیست
انصاف بود
شکستن دلم
مجنون تو بودم
سر به بیابان نهادم
زیر بار نا امیدی
کمرم بشکست
عاقبت شدم در واژه ها
بی معرفت و نامرد
کاسه کوزه ها
بر سر من شکست
و تو تنها
شاهد این ماجرا بودی
هر که را اندیشه اش چو من نبود
کاش بفهمم بر من او دشمن نبود
بر چرخ فلک دستور کا رتعین است
گه بالا وگهی بزیر کارش این است
ما را گله ای نیست از چرخ دوار
جای دگری بر مدار آدمی آئین است
1403 2 16آهی
حتما که نرفته خواب در چشمِ تو دوش
برده است خمار چشمت از جامعه هوش
گفتیم به هم که مِی شود جای تو خوش
هستیم پشیمان من و می ، باده فروش
هرچند شده جها
شاعرانه ترین سپیداست بهمن شانه هایت
وقتی که با مرداد چشمانت
بهار میکند تمام خزان ها را
تو زیباترین تلاقی فصلهایی
مادر
بر شکوه سبز دریا تکیه داد
بر سکوی آهنین، پا تکیه داد
در شب طوفانی فصل هبوط
آدمی بر دار دنیا تکیه داد
شامگاه آخرین روز سکــــوت
بر گل شب بوی رؤیا
زیرِ آسمانِ پُرستارهی تابستان، در مهتابشبی دلپذیر، در بیابانی دور
همچون نیمهی دیگری از من در فراسوی این تنِ خاکی،
در کالبدِ انسانی زیبا تجلی یافت
یک نقطه به یک فرفره بگذار و بچرخان
آن نقطه شود دایره در منظرِ انسان
این دایره در اصل فقط وَهم و خیال است
وابسته به آن چرخش و پس رو به زوال است
قدردانِ نجابت چشمان تو هستم،
شرم نگاهت ،به من مجالِ
نوشتن می دهد..
کلمات من بی دست و پا نیستند،
چادر از سر واژه ها بر می دارند؛
و یک دلِ سیر،ب
سر از پا نمیشناسم
خط مشی افکارم بی کیفیت تر از آن است که بهبود یابم...
ذهنم مَلغَمه ای از احساسات عجیب را تجربه میکند به ایجاز بگویم: عشق و نفرت عج
انحنای چشمانت
بیشهی نوریست
که جهانم را
در پناه خود گرفته است
و من سرشار از انتظار
تماشا می کنم
آمدن خورشید را
از دروازهی شب
تا پیراهن
رفت
بسکه کوشیدم بیادت لحظه ها از یاد رفت
بسکه یاد از من نکردی لحظه ها بر باد رفت
صد خیابان سکوت از شهر تو جامانده ام
با دل دیوانه ای که با غم
در بیت هشتم سروده قبلی واژه ما باید من باشد
کنده ای بود چو من خسته و پیر
قسمت بعد
4
تا که درب قفسش باز بشد
فارغ از خواندن آواز بشد
ترس از د
1) إی گؤ مگزه جی فترات
2) اۊشکۊٚ کرَمۊج ۊ ورزا ۊ لیشه
3) دؤرؤستهٚ گۊرگٚ فِوَردی إیسه
4) دس به کمرٚ گالش هچی
5) خۊک فترکستیهٚ لجهٚ کرش کشه
6)
چون پرستویی که در فصل بهار
می شوی مهمان شهر سبز من
تا خزان شد عاقبت پَر می کشی
بین ما دیگر نمی ماند سخن
همچو یک آهی به روی شیشه ای
با من از ما
عادت به اقلیت، همت را کشت.
آیشا
جهان از همان لحظه ی آغار چقدر معما دارد
آن گوهر لعلت، این چنین عاشق رسوا دارد
یک جرعه ی دیگر تو بریز از باده ی پیشین
معشوقه ی من، ساقی من میل تم
از چه گریانی
نگاه کن ابر میبارد
همان ما را بس
تلخی ایام میگذرد
چند قطره اشک و
خاطرهای در سر
همان ما را بس
روز و شب به سرعت
در گذرند
از چه
آدمکها
..............
ما همانند آدمکی کوکی گشته ایم
آدمکها
بسیار زیاد هستند
ما هم در میان آنان گم گشته ایم
شب و روز مان شده شمارش معکوس
بس ک
همه عشق و مستی،همه شور هستی،سعادت ازاوست
زدل چون بکوشی،منش راتجلی ،نهایت ازاوست
چه درد وچه سیلاب،به یکباره مرحم،سخاوت ازاوست
سرود محبت ،چه شادی چه
علی جعفری
در راه عشق تو سوختم و سود نکرد
آتش گرفتم و پروانه شدم دود نکرد
پیموده ام راه تو را به هزاران سالی
هیچ یاری هم بجز تومراخشنود نکرد
الهی شکر
الهی
دامن دامن
خرمن خرمن
کوه کوه
سلامت میکنم
تو سر آغاز
هستی هستی
چشمانم
نمناک میشود
وقتی
عظمت تو را میبینم
وقتی
اینه
تو در آخرین لحظه نا امیدی
همیشه خودت را رساندی
و داد دل بندگان را
ز ظالم ستاندی
تو فرعون و هامان و قارونیان را
تو مستکبران و ستم پیشگان را
تا که نفسم بند نفسهای تو شد
با شوق نوشتم که هم آوای توشد
هر بار کنار بودنت فهمیدم
آواره دلم غرق تمنای تو شد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست،هرکسی نغمه ی خود خواندوازصحنه رود،صحنه پیوسته بجاست،خرم ان نغمه که مردم بسپارندبه یاد،عشق به حرمت خواسته شدن محترم است
گو به فلک بس کن این ادم کشی
به چه داغ بر دل ما می کشی
ما همه گل گشته درین باغ عشق
صبر نداریم ز غم داغ عشق
زنده به انیم که همی شادشویم
از غم و جو
ای خفته جان ، ببین که چهها میکنی، مکن
آتش به جانِ خلق خدامیکنی ،مکن
یک دم ، فرود آ ز سریرِ دروغِ دهر ،
شب می کشی ،شعله به پا میکنی ،مکن
با
چشمانت یک دنیا شعر در خود داشت
صدایم یک عالمه بهت
عمر سفر کوتاه است
اما؟ ...
ما رفتنی
برای لحظه لحظه ام شعر گفتی
برای گام گام رفتند از دل گ
از کوچه گذر کردم و با شوق نظر کردم
چشمان تو را دیدم صد بوسه بدر کردم
دیدم که غزل خوانی و تصویر تو برجانی
افتاده به چشمانی و آن سینه سپر کردم
گ
لب فرو بند که این قاصدک حلقه به گوش
سالها در پی ویرانی ما می گردد
طلبم کن که یه شب زائر و مهمونت بشم سرمو رو خاک بزارم فرش ایوونت بشم نکنه خدا نکرده آقا جون قهری با من
گنهم ببخش الهی که به قربونت بشم شنیدم دلت خو
آسمان مهتابیست
هوهو بوم سیاه
لرزه بر پیکر خوش قامت جنگل زده است
من در این تاریکی
من در این ظلمت شب
پای آن کاج بلند
میکنم فنجان را
پر ز یک چا
ایستگاه آخر
به نرده های کنار ایستگاه تکیه داده بود
در چشم هایش میشد انتهای جاده را دید
قصه اش را نمی دانستم اما غم نگاهش با دلم حرف میزد...
دس
دوله ملال
دوله ملال؛محله ای درشهرستان ماسال
فاصله آن تامرکزشهر؛2کیلومتر
واجدمناظری،سرسبزوتماشایی
ازاستان گیلان ومرکزرشت؛بیش از50کیلومتر
زادگاه من
مها مرو به قفا تا سپیده بر نزند
به خلوتم گذری چون پرنده پر نزند
ز عافیت بروم چون تو در برم برسی
که عشق نوبر تو خود ز حلقه در نزند
خطا کند همه عالم
امشب از بوسه ی پیغام تو مستم
مست در کوچه ی یاد تو نشستم
بیخود از خود شدم و در عمق مستی
زدم آن آینه ی فاسد تزویر شکستم
با بغل های مجاز تو..
او آمد
آری او آمد پس از سالها
و برای اولین بار
از خود خاطره ای زیبا به جای گذاشت
همچو چشم هایش زیبا
همچو طنین صدایش ادامه دار ....
وقت تنیدن گله در آغوش مزرعه است،
گرگ پیشه ها شکست خورده اند ،
اذعان حکم مرگ گرگ پیشگی رسیده است،
ارواح آتشفشان به بندگان ازسوی خداوند وعده داده
بوی گلاب قمصر کاشان رسد ز دور
اردیبهشت آمده با غنچه ای صبور
در رنگ و روی صورتی و در لباس ، سبز
پر کرده کوچه های بهار از پرند شور
زنبور در لباس
در مزرعه ی آفتاب
گلهای آفتاب گردان را
می توان چید...
فکر کردی اگه بری ؛دنیا برام بی نفسه؟
اینو بدون با موندنت؛دنیا برام یه قفسه
فکر کردی اگه بری گل های باغچه میمیرن؟
اینو بدون با رفتنت ؛تازه میخ
هنوز شمع تنفس، بقای محفل ماست
اگرچه غصه عالم نشسته در دل ماست
چو نقش بر تن سنگی قلب ما بنشین
که بیم رفتنت از دل همیشه مشکل ماست
اگرچنانچه نباشی چه
خواب دیدم در برم آمد پرستار دلم شد
گشت فراموشم روزگار و مرحمم شد
وان همه پند دل و عهد بستن با خدا
یک لحظه همه در نظرم نادیده عیان شد
گفتنش
چه کردی تو با این قلب خسته
منم لیلای بال و پر شکسته
شدم خسته منه مخمور عاشق
ازین زخمی که بر قلبم نشسته
غزل هایی که بوی خون گرفته
پر پروانه ام به
دل به دنیا میدهم دنیا تویی
سر به صحرا مینهم صحرا تویی
جرعه آبی بر لب خشک درخت
چون بهاری، میروم هرجا تویی
گر هزاران حرف ناگفته شوم
گوش و آغوش
هوس بازم به این خاک
مستم به این خاک ، شورم به این خاک
سنگم نزنید هوس بازم به این خاک
بدرقه راهم کل کشید من هوس بازم به این خاک
تطهیر چشم و جانم هس
با تو در برف... مهم نیست خیابان باشد
یا جنون باشد و یک عمر بیابان باشد
چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست؟
دوست دارم همه ی سال زمستان باشد
راه ب
در تصادم صورت ها
باد بود و علف و
ماهی
غرق خاکستر آب
بوسه بر گلوی باد می زد
خسی
و سارهای سراسیمه
آویزان انگشت بید پیر
گاری تاریخ
هم
پنجره ای باز است
آسمان آبی ست
و آفتابی در پسِ
پنجره ی عشق
سرکی می کشد
به داخل
به اتاق
و گل هایی که
می خندند
سمتِ زیباییِ بازِ بهار
سمتِ کلام
سمتِ سلام.
جهان ابتهاج
کسی نشسته کناری.مرا تماشا کرد
بساط محفل عشق را همو محیا کرد
مراکه غرق سکوت ونشسته در ساحل
گرفته در برموجش اسیر دریا کرد
دمی میان تلاطم نموده او م
هر روز برای دیدن تو آشفته و بیقرار بودم
هر ساعت و هر دقیقهای را در فکر و در انتظار بودم
پیراهن جین و شال آبی جوراب سفید و کفش مشکی
شل
جمعه یعنی که تو باشی و من و آینه ای
که دو چندان بکند لذت دیدارم را
فریبا کاظمی جامع بزرگی
تقویم دلتنگی
بیداد میکند
گاهی با اشک
گاهی هم با سکوت
اردیبهشت استُ
فصل رقص شکوفه ها
و بارانِ عاشقانه ی ابرها
روی سنگفرش خیابان
عطر حض
جوانی بود ومن ..؟
در این دنیا که سرتاپا فریبه.؟
جوانی رفت ؛ من با من غریبه
دقیقنا غافل از قانون هستی
که بی اندیشه با پوچی ضریبه
نفهمیدن ؛
روز و شب غافل از ایام شدیم
سر به گوشی، در پی کار شدیم
همه جا صحبت آن فکر تو در بود
سخن از چهره ی گلگون تو بود
چشم هایت، شکلی از چین داشتند
خنده
نای رباب
بیا که یاد تو هر شب به خواب سنجاق است
شمیم موی خوشت با گلاب سنجاق است
به خانه ام منشان ای نگار سنگین دل
که پای شوق دلم با شهاب س
ایمان من به رعشه افتاده
سقوط کرده ام
از اوج پرهیزگاری
کذب میگویید:
عادتم پیموندن صراط مستقیم نیست؟
عادتم خو گرفتن به بیوفایی نیست
تمام و کما
شبی با دل سوخته چشم به آسمان دوختم
ابری شد آسمانم و ستاره باران کرد
دلتنگ کوه تکیه گاهم بودم در فراق
درخت کاجم قامت به تکیه استوار کرد
خیره به دنب
هنگام رفتن تو جان از بدن درآید
دستم بگیر و می مان تا درد من سرآید
دنبال رویت ای دوست شبها به جست و جویم
هر لحظه رو به جایی تا نقطه ای که شاید...
صدای مزخرفِ خراشِ زخم
با ناخن سوهان زده
بر تنِ زندگی را میشنوم؛
وقتی او بشکههای سنگین غم را
در دلش جا به جا میکند
عسل محمدی
تا کوه آمدم
از هیبت کوه
هراسی به دل نیست
می خواهم با صدای بلند
فریاد بر آرم
تا پژواک صدایم
به تو رسد
سنگها ی کوه
به شهادت می ایستند
تا اگر ن
دل هوای لحظه ی دیدار دارد بعد از اینها
عطر خیس صبح گندمزار دارد بعد از اینها
جان که مانند کبوتر میکشد پر در هوایش
با خیال دلفریبش کار دارد بع
ماموریت برای وطنم
ناتمام می ماند
بوی نفت می دهد
نفوذی دشمن
دسته گل ها
نثار چهره هایی که
از فواره های عشق و محبت نمی هراسند
ازکلمات عاشقانه ای که
معطر می کند
روزها و هفته ها و احساسات هزارتکه را
آقا سلام ، از طرف مادرم سلام
با برقِ چشمهای تر مادرم سلام
آقا سلام آمده دل در حریمتان
با قلب ناب و پرشرر مادرم سلام
آقا سعادتی است قدم در سرایت
در خانهام
آوارهام
که نیستی
نیستم
دیگر
اینجا
نیستم
که نیستی
در دل نشستهای
حانیه منی
از دل برو
که نیستی
دلبرترین
ببین
دل بردهای
سلام خدایا
خدایا من این روز را می بینم
که قبل از غروب
انسان ها بی تاب تو می شوند
زمین پر می شود از صدای
ستایش آن ها
بلند تر از صدای پرستوها
ق
آری
تو متعلق به من نیستی؛
یادآور روزای خوبی که گذشت
ثانیه ای درنگ نکردیم
اما
حیف ما که باهم و بی هم رهگذریم
به وسعت خیال بودنت
مزرعه ای آفت
منم مهمان این دنیای فانی
چه حسرت ها کشیدم در جوانی
نه عشقیُ ،نه دلداری،نه یاری
همش حسرت ،همش طعنه،همش بغض خماری
منم مهمان این درد و فلاکت
شده بغض هایم پنهانیم عادت
شوم روزی ازین دنیا فراری
نماند برسرم حتی نشان یک مزاری..