همیشه مصلوب

" همیشه مصلوب"


بر صلیب ناکامی بوسه می زنم، مریم وار

با بکارتی لوث شده از گناه های ناکرده

باز دردی جوانه می زند در من

با نام مسیح...

به یاد پدرم...

میعادمان در کدام نیمه ی این جهان گمشده است،در چه ساعتی؟
روی کدام مسیر این نصف النهار شرقی به آغوشت خواهم رسید، نمیدانم!
نه بارش باران، چشم هایم را از تاول اشک های بعد از تو سیراب کرده کرده و نه گرمای آفتاب ، بهت یخ بهت نبودنت را از این دل آب می کند،
حتی آفتاب تموز هم، سایه سرد سکوتت را از این خانه بر نمی چیند، چهار فصل همیشه بهارم، دیگر پژمرده و سرمای استخوان سوز دی ماه در دل این خانه، خانه کرده!
سرد است! از همان روز که رفته ای در لحظه ی بی بازگشت نبودت منجمد شده ام و زمان حول مدار صفر درجه میچرخد و میچرخد و میچرخد؛
تا روزی بیاید که در آن، قد دلم به سرشانه های مردانه ات برسد و در گوشت نجوا کنم:
دوستت دارم پدر...

(به یاد مهربان پدرم، 26 دی ماه سالروز سفر همیشگی اش...)

چله نشین آرزو

چله نشین آرزو!


کاش می رفتی

نه از این صفحه و دفتر

و نه از این خانه و کوچه

کاش می رفتی

 از خاطر همه ی خاطره ها

از آه ها

از لب گزدیدگی بغض ها

از شب های دود زده

 اشک های نمک سود شده

و از این مه بی پایان سردرگمی

که حلقه حلقه به دور گلوی فریادم

حلقه شده و راه نفس را گرفته

/اما نه راه آه کشیدنم را/

کاش می رفتی

 دور از نهایت بردباری ها

و نهایت چشم اندازی که در آن

من تو را می دیدم و تو من را نه

کاش می رفتی با همان شتابی که این سال ها

دورنمایش را به نمایش می گذاشتی...

دیگر پای ماندنم درکنار تو لنگ می زند

و خسته ترینم از این حضور بی حضور تو

برو / همین امروز و همین لحظه / برو!

آن چنان که تیر هیچ خاطره ای

 بر خاطر تو، در یاد من ننشیند

و عاقبت

آسوده خاطر نگاه دارم که  - چله ات - ابدی است...

سوگ

   سوگ 


     سکوت تنها صدای بین ما بود

     وقتی نرسیده به ایستگاه

     ساک را به دست

     و سقوط را به گردن گرفتی

     و من

     از آسمان چشم تو افتادم

     آبستن ستاره هایی سرد

     و سوگوار سکوتی که دیگر صدا نداشت...

هر روز، عشق...

هر روز، عشق...

   نزدیک آمدنت که می شود
   دستی می کشم بر چروک پیشانی
   و اخم پنهان ابروها
   چین های پیراهنم را صاف می کنم
   شاید باز شود دلم
   و
   لب هایم به لبخند...
   گونه هایم را سرخ می کنم
   نزدیک کوره ای که می سوزاند هر روز
   آرزوهایم را
   و خاکسترش را شب ها
   به چشم هایم سرمه می کشم
   همین چشم های نابکار
   که مشت دلم را پیش تو باز می کنند

   و تو
   عشق را می خوانی
   از چشم هایی که جز تلخی
   از ـ تو ـ
   ندیده اند...

شام آخر

 

 

 

 

 

 

در جست و جوی تو

این شهر

آواره مانده

 

کسی نمی داند

دیشب

آخرین سروده ات را

به دندان کشیده ام!

 پاتوق


     تو كه مي‌روي

     ساك آواره‌ي سفر ناتمام

     بر شانه‌هايم آوار مي‌شود!

 

     مانده‌ام

     ـ فراموش‌كردنت ـ را

     از كدام پاتوق مشترك

     سر خاطره‌ها فرياد كنم!

  «کوچ»

    پلک های پنجره پژمرد

   وقتی سکوت کوچه را

   پای برگشتنم، پر نمی دهد!

 

 

   پنجره

   ماتم گرفته است

   از آغاز هلهله ی مست

   دست های کوچ دهنده ات ...

عروس دریا

 

سپرده ام

اسکله را آذین ببندند

و ماهی ها

ساقدوش مان شوند

امشب،

عروس دریایی ساده ای می شوم

بی تاب نگاه سرد تو...

عاشقانه...


      تا روز، بیاید به لب پنجره ی چشم سحر

     دل شیدا ز شب دوری تو سر به جنون خواهد زد

 

     تا ندای وصل تو، سر دهد آن مرغک ناز

     جان تشنه، ز غمت، سر به بیابان بلا خواهد زد


     تا نرفته ز جهان، این تن سودایی من

     مرهم شهد لبت بر لب عطشان بچشان


     ورنه هیهات، که ـ شیرین ـ ز غم خسروی خود

     دل به دریا زده، سر به بیستون خواهد زد