بازگشت

انتظار قطاری از جنس عبورت
در ایستگاه آخر
مرا می ترساند
شبی سرد و بی رمق
از جنس بازوانم
هراس نیامدن صبحی گرم
از جنس حضورت.
تنهایی را به آغوش می گیرم
تا تکرار آرامش
با یاد انارهای ملس باغچه
به خوابی می روم
از جنس ابدیتت.

نور

همیشه

یک خورشید کافیست.

استراحت را مدیون شبم.

می ترسم

از روزهای بلند.

تو را مدیون شبم.

اگر دو خورشید بود :

نه آرامش داشتم ، نه تو را....


محدود

ناگهان

آنقدر گنجشک

بر سرم فرود آمد

که یک مشت ارزنم را

پنهان کردم.

رباعی

آسوده گرفته مزد فرجامی سرد

عریانی ذهن و جسم بدنامی سرد


در بستر خون دوباره برقی میزد

تیغی که بریده بود و حمامی سرد

رباعی

پرهای مرا کشیده بودی آری

بی دانه و ناز و چنگ و عودی آری


اما تو ندیده بودی عشقی بی پر

پروازی و چرخشی ، فرودی  آری


هنوز

    از نور و سایه  می ترسید

         و از هر نهیب تصویری،

               نیمه راه  بر می گشت.

همیشه سایه من نقش جغد بود،

 تو با ناله های کو کویت

     مرا به بازی با نور

            وعده می دادی.

و او هنوز

همان نیمه راه بر می گشت.

روسپی ها

تنها در شهر

      و این کوچه های نمناک تن آزار

شاعری روسپی

       در انتظار پرنده های خبرچین باغ.

تنم را می نویسم ، تنم را می خوانم

کلاغ های پیر همسایه

          چشم به نرمه های استخوان

                       مرا به آشیانه می خوانند.

  قلمم را می گردانم به هر طرف 

          کافی است کلاغی آوازی بخواند،

           باد همین چند تکه استخوان را

                                    با خود خواهد برد.


تقدیم به فرید عزیز


زمستان باغ


باغ با صورتی نیمه تراشیده

در انتظار تیغ آواز آفتاب بهمن بود.

همیشه ابرها را دوست داشتم،

غیر از اینبار

لجبازی خنکش با بچه های ما

نگرانم

نگران نهال های باغ پدریم هستم ...

دوباره رنگ زیبای بهار را خواهند دید؟


متن نوازش

بانوی غزل های نا تمام من

در میان هاشورهای کدام ترانه ام

بذر این معجزه را خواباندی؟

که اکنون لحظه لحظه های سرودنم

از شاخ و برگ های توست.

می دانی ؟

این که زندگی سرشار از اجبار است،

تقصیر من و تو نیست.

برای یک بار هم که شده

نیمه عریان زیر آفتاب بدرخش

تا نازکای بدنت را

در دستهای خواهش این تخت لا ابالی

بیشتر بنمایانی

 وآرامش پهلو گرفتن این موج های خسته را

شاهد باشی.

از شرم گونه های تو می هراسم.

شاید از بازوهای مهر گریزان باشی

اما دیگر کاری از دست تو ،بر نمی آید

هیچ دارویی دردم را نمی کاهد.

من،

 دیوانه وار- دوستت دارم

و هر روز بیشتراز قبل.

نازنین

چشم های تو،  حقیقت گیلاس را

در دهان گرم تابستان یاد آور می شد

و آن زمانی بود که

عضلاتمان با یکدیگر می رقصیدند

و شیشه های خالی شراب را

هر لحظه بیشتر می فهمیدیم.

بی شک از این همه آرزویی که من و تو داریم

برآورده شدن یکی ،زیاده خواهی نیست.

افطارم را با لبهای تو آغاز می کنم

شیرین ترین یادگار روزه های چند ماهه من.

نگاهشان
سنگ فرش دانش را می شمرد.
با قلبهایی خالی از عشق.
و تهوری که می چرخاند
باد بانهای گمراهی را.
این طوفان را ای کاش آرامشی می بود
تا سفیدی سنگ ها
در زیر سم هایشان
سوگند یاد می کردند.
تا پاکی را به دامانش می بردند
آنزمانی که نماز حاجت را
با نماز صبح در هم می آمیختند.

رباعی

در دفتر شب عزا کشیدن سخت است

بر صورت ماه سایه دیدن سخت است


هـــر دفـــعه اگــــر نـــگاه بــارانــی شد

از پهلوی فاطمه  شنیدن سخت است


رباعی


آشفته به آسمان نگـاهــی می کـــرد

آن لحظه که حس بی پناهی می کرد


در بال و پرش هوای او مــی پیچید

در کنج قفس دوباره آهی می کرد

تقاطع ذهن

در هوایی که به مذاقمان خوش نمی آمد

از یکدیگر سبقت می گرفتیم

تا چراغ قرمز - 180 ثانیه.

و تقاطعی با درخت های توت بر افراشته،

که میوه هایشان را هرگز نباید چید.

شاخه ها و برگ هایشان را هم

نمی شود دید

- تا 60 ثانیه !

و ما

تنها یک دقیقه فرصت داشتیم

تا با خاطرات شیرین میوه ها

زندگی کنیم

تازه

وقتی

عاشقانه از آسمان فرود می آمدی،

دست های من

می توانست

امن ترین آشیان تو باشد.

کاش بیشتر می ماندی.

اگر آفتاب کمی تامل می کرد،

بیشتر می ماندی.

باغ

سال ها می گذشت

سبز سبز،

تو حتی

از رویای درخت انجیر هم

بالا نرفتی.

حالا که آفتابی شدی،

پاییز ،

از گوشه باغ،

دست به کار شده است