در شطـّ خاطره ها
رخت بی فرجامی شستیم و
در تشت آرزو ها
غبار شیشه دنیا زدودیم ،
اکنونمان را به یک فردا گرهی کور زدیم
شکاف گسترده خستگی های زمان را
با نسیمی به هم دوختیم .
رنگ یک گل را به لب پنجره ها نقش بستیم و
سر هر خانه سلامی بی وداع نوشتیم .
به قدم های خسته ای
در پس دیوار سجده کردیم ،
به گل شببوی حیاط
رنگ صبح را آموختیم .
در ته یک جیب تهی
نقش امید زدیم .
روی یک شاخه بی برگ زمستان ؛
رنگ شفافیت سبزه ای را بنشاندیم.
سنگ صبور درد دل چکاوک های بی آشیانه شدیم .
سرچمشه یک آغاز شدیم
نیلی نیلگون هفت رنگ را
دستبند آن کودک مفلوک نمودیم .
زیر پلهای شکسته راهها
عبور یک گل را هموار نمودیم و
بر سر باغ امکان
یک سبد ، باد بهاری نوشتیم .
دل ما ( من و تو )
نقش نگاهی بر سر دو دار قالی بست ،
ریسمان جفا را به ته کلبه متروک دهی بنهادیم .
من وتو
نفس یک ماندن را
به بارش باریدن باران آموختیم
به صداقت یک قناری
لب خشکیده پر عطر زلالی نهادیم .
من و تو
دیروز را به امروز کشاندیم و
فردا را به امروز
*سیمین – فانی *
نوشته شده در تاریخ دی 1377
ولگردی های دوباره باد
و هم آغوشی آن با برگ .
شب نوردیهای دوباره رویاهای شبانه من
و هم بازی شدن من با طلوع پروانه و نور .
آفتاب پشت نگاه ابری تو
بی رمق در خواب است
و من دربه در در پی نور
تا در آن پروانه را برقصانم،
ولی هیچ نمیدانستم
که نگاه تو بارانیست
نه نور دارد و نه پروانه احساس من زنده خواهد ماند
*سیمین- فانی *
نوشته شده در 1 شهریور 77
توی هر باغی که پا گذاشتم
ویرون شد
روی هر برگی که پا گذاشتم خزون شد
اینجا دیگه دست خودم نیست موندنم یا رفتنم
خزون که شد
آفتاب ویرون که شد
باز هم .............
قصه ای بود
ساده آغاز شد
یک سلام و یک سلام
حتی یک نگاه هم نداشت
ساده آغاز شد
راه رفتن و همقدم شدن با کلام
با یک طلوع آواز ماندن زمزمه کردیم و
با یک غروب ماندن فردا را دعا
نمیدانم مردمان نامش را چه میگویند ؟
دلدادگی یا فرار دلخستگی ؟
ولی هر چه که بود
دل دادیم و فرار کردیم از دل خستگی
ساده بود گفتن شرم و حیا
نوشتن از حجب و ریا
واژه ها چون رود جاری
خواستن ها سیل آسا جاری تر
غمی اگر بود از فراق بود
از جدایی
از ندیدن ها و نبودن ها
ولی همه تن بودن ها
ساده آغاز شد
بی واژه با هجم سکوت آواز شدن
بی کلام در سکوت معشوق شدن
*سیمین - فانی *
باید که باز در آغاز تو جاری بشوم
باید که باز در طلوع تو خالی بشوم
نبیند چشم من غروب بی امانت را
باید که باز در روز های تو باقی بشوم
*سیمین - فانی *
فرصت ماندن کم شده است
باید که گاه گاهی عزم رفتن بکنم
فرصت دیدن این روزنه ها
فرصت گفتن با شب پره ها کم شده است
باید که حرفی بزنم
باید که جایی بروم
رفتنش را خوب میدانم
بازگشتنش با تو
شاید که جاری بشوم
بازگشتی دیگر نباشد
شاید که هرگز طلوع نشوم در تو
و فرصت همیشه باقیست برای تنها شدنم
*سیمین - فانی *
شعر های کهنه ام پیش کش باران شد
حرف های گفته ام پیش کش یاران شد
من دگر نه شعر دارم و نه حرف
هرچه گفتم زار بود و پیش کش ماران شد
«شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بیهیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست. باید همهی عمر، هستی، هوش، همت، همهی خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد»
روحش شاد و یادش گرامی باد.
من به نبض چشم هایی دچار شده ام
که حس باران را هزار بار دو چندان می شود
و آواز پلک زدگی صبح را در صدای من بذر پاشی میکند
و قداست صبح را در من تکرار .
من به آغازی دچار شده ام
که آفتاب را هم شرمگین کرده است .
من به حس روییدنی مبتلا شده ام
که جنین تولدش را در خود احساس می کنم باران بار .
و به سکونی بیمار شده ام
که هیچ طوفانی توان رمانیدنم را ندارد .
*سیمین – فانی *
انگار کسی پشت پنجره ابهام حرفی میزند
انگار کسی پشت بی رنگی من خطی می کشد
کسی انگشت سماجت را
پشت انگار دلم سخت میکشد
من بی خط و نشان را
کسی انگار به راهی میکشد
.
.
.
.
.
.
معنای سنگدلی دل های کوکی را
تو معنا خواهی کرد یا
باران زدگی های چشم های شوری خورده ای
که به تلاطم زمان عادت دیرینه دارند ؟
تو معنا خواهی کرد یا
بی تابی های زمان به زمان
ریشه خاطره هایی که داشتم ؟
تو معنا خواهی کرد
یا واژه های به گل نشسته بی برگ و بالم
که به بی ترانگی چشم تو عادت داشتند ؟
تو معنا خواهی کرد
یا زلال خوردگی سطر به سطر شعر هایی که
روز های رسیده و نرسیده را معنا شده بودند ؟
*سیمین - فانی *
من اگر بهانه واژه هایت باشم چه بد است
من اگر هوای خواستنت باشم چه بد است
من اگر اوج رسیدنت به عشق باشم چه بد است
تن تنهای مرا چه کسی بهانه باران میکند ؟
تن خواستنم را چه کسی شکوفه باران میکند ؟
اوج عشق مرا چه کسی ترانه باران میکند ؟
نم نمک عادت تو من میشوم
نم نمک ساز شعرهایت من میشوم
نم نمک باران خیالت من میشوم
اما کی میشود عادت من تو بشوی ؟
کی میشود ساز شعر هایم تو بشوی ؟
باران خیالم تو بشوی؟
روز و شب در پی من شبگردی ها میکنی
لحظه لحظه به یاد من عاشقی ها میکنی
در پس هم با عطر من دیوانگی هامیکنی
چه کسی میاموزد مرا شبگردی کردن را ؟
چه کسی یاد خواهد داد به من عاشقی کردن را ؟؟
با عطر تنی دیوانگی کردن را ؟
*سیمین -فانی*
خواستی بخوانی مرا من خوانده شدم
خواستی بدانی مرا من دانسته شدم
و به دنبال تمام خواستن هایت
کوله بارم را پر کردم از اطاعت های بی چشم داشت بی دریغ
خواستی صدا شوم
تمام تن صدا شدم
خواستی نگاه کنم
تمام چهره ام چشم شدم
و برای تمام آن چشم پرانی هایت استدلال بی صدا شدم
خواستی بازی های شرم آلودت را بهانه ای شوم
تمام آن بهانه ها را من آموختم و فدا شدم
پشت تمام کوچه های عبورمان
ردی از هیچ گذاشتم تا فنا شوم
دیگر خاطرات چشم هایم پر شده است
اما از تو هیچ خبری نیست
تمام کتابچه های دلم خط خورده است
ولی واژه ای از نام تو نیست
تمام این راه هایی را که رفته بودیم
با همه چشم تکرار شدم
اما از بودن تو خبری نیست
*سیمین - فانی *
اینجا گویا کمی هوا ابریست
باران دلم را می شنوم
و آواز حزن انگیز دوری را چه خوب تکرار میکنم
اینجا گویا ابر وباران دعوایشان شده
من صدای شاپرک های ترسان را میفهمم
اینجا هوای بارانی کمی چشم هایم را می سوزاند
کمی دست هایم را می ترساند
باز هم رعد و برق احساس حقارت کردن هایم
باد و باران را نفرین میکند
پشت آن حصار ها
در این هوای بارانی سرد غم الود
چه کسی مینگرد دل بیچاره مرا ؟
من نمیبینم دلش را ؟
میخواهد گول بزند چشمم را ؟
میخواهد بترساند دلم را ؟
وای دیدمش
خودش بود
همان مرد شبگرد خواب های بیچاره کودکیم
آمده تا بمیراند رویاهایم را ؟
وای نکند از دست بازیگوش های من خشمگین شده باشد
نکند هوای بارانی این شب ترسناکم
از پس اه بیگانه اوست ؟
من میترسم از سایه وهم آلودش
شب سو ها هم سوسو نمی زنند چرا ؟
شنیده بودم
دختری کامش نداد
دیوانه شد
اینجا هوا گویا بارانیست
پس چرا نمیبارد باران
نمیغرد رعد ؟
نمیتابد برق ؟
من از این مرد میترسم
نکند من تاوان ناکامی اون بوده باشم
*سیمین - فانی *
هجای نثر هایش هنوز لحظه های خاکستریم را رنگی میکند
و چله زدن های شب نشینان را
در بزم آخرین نوحه های تکراری می شنوم
و کسی را در پی تشویش
واژه های ناخواسته ای که
چون نوزاد ناخواسته متولد می شود تکرار می کنم
و به غرور چرکین مادران شوریده بخت دچار میشوم و
هرگز از پس بوی نای حرف های به ظاهر سنجیده
عبور نخواهم داد خود را
و باز بارانی ترین شعر هایم را
نثار آدم های عطش ننوشیده عاشق نمی کنم
که ریتم حزن زدگیهای این خطوط شکسته
با خط چین های عبوری راه زندگیم یکسان بشود .
و سطر آخر دل زدگی هایم
هیچ بوی لاشه واژه های در هم پیچیده شاعران را نخواهد داد
و مانند تمام تن بازی های متعفن آدم های بی شکوه
به پایان خواهد رفت .
*سیمین - فانی *
شعر هایم نه نیاز به قافیه دارد نه ردیف
شعر هایم طعم تلخ بی سامانی دارد و بس
شعر هایم آسان از ریتم خارج میشوند
وقتی دلم بی تابی میکند
آسان نبود دل به دریا زدن و از خود گذشتن
آسان نبود اینهمه دیوانگی کردن
آسان نبود روی تمام خاطرات گذشته خط بطلان کشیدن
آسان نبود در هجوم وحشی بی قراری غرق شدن
ولی گاه میشد
که تمام شعر هایم رنگ بی تابی می گرفت
و گاه رنگ التهاب سوزناک بی سامانیم
شعر های امروز من رنگ سرد آن تخته سیاه خالی را دارد
که سیاه نبود
پر بود از گچ
سفید
ساده
منتظر
بی ریا
شعر هایم نه نیاز به رقص اهنگ ردیف دارد
و نه نیاز به پر گشودن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
من هستم و یک عمر شعر
من هستم و یک عمر نثر
من هستم و بی قافیگی های بی ریتم
شاکی و خسته
شاید گاهی از خود رسته
مثل این بیت شکسته
موزون و ناموزون
من شعر هایم نیاز به تجدید نگاه صاحب نظرانی ندارد که هیچ از من و از من نمیخوانند
و از شعر تنها رقص موزون تن وازه ها را میبینند
که ای وای چه این ادم ها هیز شده اند
و ای وای
من
.
.
.
.
.
.
.
*سیمین - فانی *
روی خروار ها خاطره چه گردی از دلتنگیست امروز
روی تمام انتظار نقش باد نیست امروز
دلتنگیم اندازه همه چشم دوختن هایم بزرگ است
اثری از باران بهاری در این تابستان دلسوز نیست امروز
*سیمین - فانی *
شب در من زمزمه می شود
و روز در تو تکرار
هستی ام بر باد میرود و
عشق تو بر دار
شبیخون خاطراتت شده ام
خوابگرد آسمانت شده ام
سارق نبوده ام که
دزد رویاهایت شده ام
هنوز در تو تکرار میشوم
هنوز در تو آواز می شوم
دیشب را به خاطر بسپار
که میهمان خاطراتت بوده ام
نه ایستی بود و نه بازرسی
آمدم ویران کردم و باز گشتم
کسی هرگز نگفت قانون رفاقت این نیست
تو خواستی و من میهمانت شدم
پیرهن تنم شده بود اطلسی خواستنت
چارقد سرم شده بود هوس بوسیدنت
گلبرگ مریم سنگفرش راهم شد
عطر تن من دلیل آن سازت شد
و هنوز هم شب در من زمزمه میشود
و خوابگردی هایم در تو تکراری تر
*سیمین-فانی*
بشکن این سکوت را بشکن
قفل بی پایان این غرور را بشکن
کسی از پشت آن پنجره ها
انتظار میکشد
این حضور بی رنگ را پر رنگ کن
کسی بوم خیالش خالیست
بتاب از خود، از این همه احساس رنجش ها
کسی از پشت یک نگاه خیس میمیرد
کمی از خود کم کن
کسی در اوج بزرگی می نگرد تو را
بگستران احساس عشق را
در سفره خالی
کسی دست به آسمان برده
بیاسای کمی در هجوم امواج واژه ها
کسی امروز شاعر شده است
بچشان قدری طعم تلخ جدایی را به چشمت
کسی چشم هایش کویریست از این دوری و جدایی ها
برهان خود را کمی از ما
کسی دیگر نمیخواهد تو را
*سیمین-فانی*
دیگر کسی طاقت داغی شن های ساحل ها را ندارد
دیگر کسی طاقت خش خش برگ های پاییزی را ندارد
دیگر کسی از دل هیچ آدمی خبر ندارد
دیگر کسی کتاب خاطراتش خواندنی نیست
دیگر کسی تیک تاک ساعت عمرش هضم کردنی نیست
دیگر کسی صدای زنگ زندگیش شنیدنی نیست
من هم روبروی همه نقطه های آخر شعر هایم
خداحافظ نوشتم
دیگر کسی نقطه های نانوشته ام را نمیخواند
دیگر کسی ...............
من هم خسته ام
کاش نمانده بودم
کاش نخوانده بودم
کاش هیچ نگفته بودم
کاش نگفته بودم
کاش کاش کاش
کاش قناری های آواز
پشت پنجره ها
خاطره ای خوش بگذارند
*سیمین - فانی *
تو دریا بودی و من سنگ ساحل
تو رویا بودی و من خار خاطر
تو عاشق بودی و من یار جاهل
تو عطر خوب عشق بودی و من دانه هل
تو مجنون بودی و من سست و کاهل
کجا بودم ؟ کجا بودی ؟
تو عاشقی مهجور و من از عشق فرسنگها دور
تو مبهوت من بودی و من مغرور و مغرور
نمی دانم
چرا بودم ؟ چرا بودی ؟
*سیمین-فانی*
چرا هوای گریه دارم ؟
چرا دردهای تازه دارم ؟
دلم هوس ندارد ؟
دیگر قفس ندارد ؟
چرا دلم گرفته
چرا یارم گذشته
از من و هرچه داشتم
هرچه که گفته بودم
هوای بودن و عشق
چرا دیگر ندارم
حرفای نو و تازه؟
چرا دیگه ندارم
چرا همهمه ها غریبه؟
چرا فریادها بی نصیبه ؟
برای گفتن تو
چرا حرفا هم نا رفیقه؟
تو که حرفی نداشتی
تو که کاری نداشتی
چرا دست رو دلم گذاشتی ؟
تو که با همه رفیقی
از همه کس پر نصیبی
چرا با من نارفیقی ؟
میون هرچی بودن
تو که قصدت نبودن
چرا کارت شد دل ربودن ؟
بس کن دیگه فراری
از هرچه دل ربودن
کارت شده جدایی
*سیمین - فانی *
چه بد شد
بی تابی دلم پیدا شد
چه بد شد بی قراری هایم هویدا شد
چه بد شد اشک چشمم
این چنین رسوا شد
چه می شد اگر
امروز بارانی میشد ؟
چه میشد اگر
اشک من نمیشد پیدا هرگز
دل من رسوا
نمیشد هرگز
چه میشد اگر
میشد هم خوابه باد میشدم
چه میشد اگر میشد التماس خاک میشدم
چه بد شد که
دیدی دل من بی تابی میکند
بد شد که دیدی دل من دیوانگی ها میکند
کاش که
باران ببارد
کاش که روی
همه احساس شرمم خوب ببارد
کاش باران
ببارد
روی احساس
عاشق شدنم خوب ببارد
شاید که دگر
بس باشد
اینهمه دیوانگی
کردن و بی تاب شدنم بس باشد
کاش می دانست آفتاب
که من از او داغترم
کاش میدانست خاک که من از او خاک ترم
می دانست
باران که من از او دیوانه ترم
*سیمین - فانی*
در صراحت صدای قورباغه ها چرا کسی گم نمیشود ؟
در نقش نقاشی باران چرا کسی تر نمیشود ؟
در سایه وهم آلود دشت چرا کسی رد نمیشود ؟
من در همه تنهاییم با آواز قورباغه ها رقصیدم
در هجوم همه بارش ها پر شدم از تمنای باران
در تمام فراخی آن دشت ها پایکوبی کردم
قورباغه تنها نیست هیچ
باران بی کس نبود هرگز
دشت بی یار نماند هیچ
این من بودم که در انتهای باران در پی کسی بودم
در پی هر صدا و آواز دنبال دلی بودم
در آن دشت فراخ آواره و بی یار مانده بودم
پس چرا کسی دستی به وضوح دل من هیچ نکشید هرگز ؟
پس چرا کسی در پی اشک چشمم جاری نبود هرگز ؟
پس چرا قدمی ساده به این فراخی دل هیچکس نگذاشت هرگز ؟
من ساده دلی کردم
زیر باران رفتم
با قورباغه ها گفتم
در دشت خدا خفتم
اما کسی در دل من هیچ نیامدکه نیامد
هیچ نگفت که نگفت
هیچ همبستر رویای دلم نشد که نشد .
*سیمین-فانی*
دلم نمی آید
به سکوت بی انتهای دیوار های پوسیده گوش نکنم
به شهامت بی حد تیک تاک های ساعت
در پستوی کاهگلی خانه ها فکر نکنم
دلم نمی آید به سقف های ترک خوردۀ
فانوس های نفتی فکر نکنم
نه نه دلم نمی آید به روبند های تکراری سیاه
زن های بندری فکر نکنم
دوست دارم گاهی حتی در اوج پرواز
به سنجاقک ها روی گندم های گندمزار ها اندیشه کنم
حتی گاهی به زالو های پر محبت
روی پای شالیکار ها و سماجت ماندنشان فکر کنم.
گاهی هم محو جیرجیرک ها بشوم
با آنها پوست بیاندازم
با آنها به انتها برسم .
دلم نمی آید به تارهای عنکبوت
خانه های گلی فراموش شده فکر نکنم .
به قایم موشک بازی موش های شاد
بام های تهی فکر نکنم .
دلم میخواهد به پایه شکسته آن صندلی پر هیاهو
که می خواباند پیرمرد خسته را چشم بدوزم .
اصلا مگر چه میشود از روی پرچین های آهنی عبور کنم ؟
یا که حتی سیبی بدزدم ؟
یا روی رج های گلی شالیزار ها راه بروم ؟
دستی تکان بدهم ، با آفتاب آشتی بکنم ؟
با حشرات موذی ملال آور گفتگویی بکنم ؟
اصلاً مگر چه میشود بدوم روی تکرار روزمرگی های یک روستا ؟
روی هجوم خستگی شبانه همه آن آدم های جان به لب رسیده
دلم نمی آید شال سفیدم را به باد هدیه ندهم
دلم نمی آید صدایم را به ترنم علف های هرز تقدیم نکنم
دلم نمی آید چشم انتظاری آن پسرک را
پشت درخت های تنومند جوابی ندهم
مگر چه میشود عطر تنم را با قاصدکی به پیراهن ابر بچسبانم ؟
مگر چه میشود رد پایم را روی گل های قالی خانه ای
به یادگار بگذارم؟
تازه دلم گاهی میخواهد کمی واژه نثار چوپانی بکنم
تا همبازی ساز و نی اش باشد .
دلم نمی آید بازگردم
به این آشفتگی ها و خستگیها و تلاطم ها
دوست دارم هم بازی باد باشم
دوست دارم هم خوابه رود باشم
دوست دارم هم راز ونیاز نور باشم
دلم نمی آید باز همآغوش دود و سیاهی بشوم
دلم نمی آید باز همرزم کدورت ها و ناصافی بشوم
میخواهم لبخندم را سر سقاخانه آن روستا گره ای کور بزنم
دلم میخواهد به دنبال کفشدوزک ها به خدا سری بزنم
اینجا رنگ خدا تلخ است
رنگ خدا دیر است
اینجا سجاده مادر ها بوی شببو ندارد هیچ
اینجا چشم پیرمرد ها از گلبوته پر نیست
دلم نمی آید خاطرات شکوفه ها را توی دامن نریزم
میخواهم بمانم ...........................
*سیمین – فانی *
چشمی بود و نگاهی
رازی بود و خدایی
قلبی بود و صفایی
زلفی بود و دل پریشی
عشقی بود و عذابی
تو بودی و جفایی
من بودم و سکوتی
نه کلامی نه نگاهی
نه حرفی و صدایی
* شعری الهام گرفته از شعر محراب سهراب سپهری *
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت | روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت | |
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود | بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت | |
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم | وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت | |
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد | دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت | |
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن | در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت | |
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم | کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت |
زیر هر نگاه بارانی تو
من پر خواهش میشوم
زیر هر احساس لبخند تو
من پر نوازش میشوم
و تو دورتر از من به منی
و من با کلامم با تو عشق را آغاز میشوم
به تکرارم عادت کرده ای خوب میدانم
به حجم ناخواسته گفتن هایم
به رونق همه واژه هایم
و به این بی انتها مانند شدن هایم
ولی یکبار بیا به غربت چشم هایم عادت کن
تا بدانی
همیشه نخواهم ماند و نخواهم خواند
آشیانه ام را به دست باد مسپار
*سیمین - فانی*
رهایم کن
رهایم کن بگذار آرام باشم و بمیرم
بگذار بدانم که میخواهم بمیرم که ندانم
رهایم کن بگذار بوی رهایی را با مردن بدانم
خسته ام از من رها شو
بگذار بی قراریهایم درمانی بیابند
خسته ام از قفس تاریک دلت آزادم کن
دیگر نمیخواهم کنج آن قفس تنها بمانم
دیگر نمیخواهم خانه ام در دل تو باشد و بس
میخواهم شبگرد کوری باشم که
همه جا خانه ام باشد .
رهایم کن بگذار پرواز کنم
خسته ام از تو از قفس رنگین دلت خسته ام
رهایم کن بگذار خانه ای پیدا کنم
پر از قناریهای عاشق