می دانی اگر عشق فراری بشود
یا در تن یک حوای دیگر جاری بشود
می دانی اگر راز رفتن فاش شود
آرزوها همه ایکاش شود
می دانی اگر اشک چشمی فریاد کند
دلزدگی در هوایی بیداد کند
دیــــــــــــــــــــــگر آنجا فلسفه عشق ماندنی نیست
شعر و واژه دلداگی خواندنی نیــــــــــــــــــــــست
جای باران، مرگ میبارد از آسمان
جای قلب و عاشقی ، سنگ می ماند بی گمان
* سیمین پاشا *
کسی از انگار و ایکاش هایی حرف می زند که هیچ نمی شود به انتهای آن دست پیدا کرد
کسی از دیروز و فرداهایی حرف می زند که هیچ نمی شود در قاب چشم های امروزم به تصویرشان بکشم
کسی عادت کرده از روی سنگفراش خیال من عبور کند و رد پایی خاکستری به جای بگذارد
کسی از دیوار تنهایی من رد می شود و برای شعرهای نسروده ام خط مشی تعیین میکند
و من می هراسم از اینهمه دیوانگی های بی زنجیر و از اینهمه نانوشته های بی انتها
و من باز می ترسم از هجوم فصل گرمی که مرا ذوب خواهد کرد
و از فصل سردی که میمیراند بال پروازم را
کسی اینجا پشت پنجره های زنگار گرفته تصویر باران می کشد
کسی اینجا روی حروف سفید دفتر خاطراتم خط سیاه می کشد
و من می ترسم از اینهمه فریاد بی صدا که در تنگنای اتاق نم گرفته ام به جانم می پاشد
و حالا وقت یک فرار است از هجوم نابرابر تنهایی و من – من و تنهایی
*سیمین*
هفت شب و هفت ساعت و هفده ثانیه از دیدن چشم هایی می گذرد که در پس کوچه های بی باران
اما نم زده گم شده است
و فقط خاطره یک سلام باقی مانده روی خاکی ترین جاده ای که تا دیروز کشف یک راه اصلی عبور بود و بس
و از آن روز تا به امروز من مانده ام و یک دنیا واژه هایی که نه قافیه پیدا می کنند و نه شعر می شوند و
نه حرف و آخرش سکوت ریتم نهایی شان می شود و من عجب این ریتم ساده را دوست دارم که بارها در خود مرورش میکنم و کسی نباید در کنار این سکوت سوت کوتاهی حتی با لب های ترک خورده اش بنوازد تا من از عمق مرثیه ای که خواستنی ست جدا شوم
حالا فقط چند ثانیه دیگر گذشته است و می شود گفت هفت شب و ............
چه فرقی می کند زمان از عبورهای بی محابای او هم شتابان تر می گذرد و من هرچقدر شمارش بلد باشم
باز هم در کناراین حجم نا برابر رفتن ها کم می آورم و هنوز کوچه های باران نخورده در حسرت مانده اند و من هم همه آن واژه ها را به اصرار تکرار می کنم و باز تکرار می کنم
یک اتفاق ساده می افتد
من دفتر خاطراتم از برهنگی واژه ها نجات پیدا میکنند و دست هایم از بی عاری خلاص می شود
و می نویسم و می نویسم و باز می نویسم
آنقدر که یک نفر تو را صدا می زند و وادارت می کند معنا کنی همه نوشتن های بی وقفه ام را چون فقط یک نفر می داند چه
می شود که می شود اینگونه بی زمان و شاید اندیشه نوشت و نوشت و نوشت
و من می نویسم و می نویسم و می نویسم
تو اما هنوز نیامده ای که بخوانی
حالا دیگر از هفت شب و ..........
خیلی گذشته است
و من این خیلی گذشتن ها را یاد گرفته ام و عادت کرده ام به اینهمه گذشتن ها
و تو هنوز نیامده ای
* سیمین *
این روز ها و لحظات که
مثل دیروزها می آید و می رود
فصلی جدیدیست
در شروع یک زن
و من در این فصل
سرخوشم از پاییز سردی که
گاه میمیراندم و
گاه زنده نگه می داردم
فصل عجیبیست
یک دایره که باید می پیمودمش
و یک چهارگوش که هیچ گوشه ای از آن را
تا به امروز نچشیده ام
و انتظار فردایی که
من با یک فصل جدید شده ایم سه سطر
از زیباترین سطر هایی که
مادرانمان گفته بودند زیباترین است
* سیمین *
دلم برای خود شاعر و دیوانه ام تنگ شده
برای بهانه های دیوانگی کردن هایم تنگ شده
( ممنونم از دوستان خوبم که برای خوندن دلنوشته ای از من سر می زنن )
من دورتر از این حاشیه ها خواهم ماند و
خواهم دید
انهدام چشم هایی که انتظار می کشند را
و دورتر خواهم ماند و
خواهم خواند
آواز سازهای بی کوک بی وجدان را.
در سرزمین سکوتی خواهم ماند
که شب از طلوع می ترسد
و طلوع از واهمه شب می میرد
دورتر از دورم حالا
از همه بغض هایی که مانند تاول ها چرکینند
و از انزجار درد می کشند
دورم دورِ دور از ته مانده های احساس های تو خالی
و غزل های بی ردیف زندگی
دورم ، دور دور
از حس تو خالی کوچه های عبور
و در تنگنای خودم می مانم
اما دور دور دور
* سیمین پاشا *
تمام خیـ ـ ـ ـال هایم بارانی ســـــــــت
و کنــــ ـ ـار آرزوهایــــــــــم شبــدرهایِ تَـــر
در دهان روز و شـ ـ ـب هایــــم نشــــــــخـــــوار می شــــود
و ایــــــکاش هـ ـ ـ ـایم
مثل نوک پیکـ ـ ـ ـان تیرکمـ ـ ـ ـانی
هر لحظه به چشـم هایم فرو می رود
و هنوز اینجا بهاری نیست که نیست
و صدای سوز سرما
در گوش هایم قنـ ـ ـ ـدیل بستـ ـ ـ ـه است
و کسـ ـ ـ ـی هنوز
صدای پـ ـ ـ ـای بهار را نشـ ـ ــنیده گویا
* سیمین *
آرام چشمِ انتظار دلم را می بندم
و پلک ها را
زیر یک خروار دیوانگی دفن می کنم
و هیچ نمی بینم
نبودنت را
چه رنگهای پریده شب
به من می آید
وقتی که تا سحر
شب هست و من هستم و شب
********
سرشار از هیچ شده ام بی تو
و پای ماندنم دیگر
سخت
می لرزد
* سیمین پاشا *
هیچ جا رسم نبوده
که چشم بگذاری برای فرار آرزوهایت
اما من رسم تازه ای باب کرده ام
و پشت همه خاطرات خوبم چشم گذاشته ام
به یاد کودکی که رفت
و در انتهای واژه های التهاب
قایم شده ام
که شاید تو باز
پیدایم کنی
و نبض دیوانگیم را بگیری
و اگر نیایی چه حیف می شود
انتظار شوری که دلم را لرزاند
**********************
پشت پلک شب چرخ می زند
انتظار فردا و فردا و فردا
و امروز همان فرداست
پس بوی عطر بودنت کجاست ؟
* سیمین*
بیا کنار من بنشین
نگاهی بینداز
به این سین های سفره هفت سین
به تنگ ماهی های بلورین
به این خنده های بی نفرین
به این نگاه های پر تسکین
جانم عاری از روز و روزگار شده
گاه خنده ام می گیرد
بهار آمده جانم چه بی عار شده
روسری زن بودنم را باد برد
نجوای عاشقانه ام
در صدای بهار تاب خورد
بیا کنارم بنشین
این خروش بی دغدغه را ببین
از دل مردمان شهر
کمی زندگی بچین
و باز برای همیشه بنشین بنشین
کنار من بشین
* سیمین *
کمی دلهره جا مانده شاید
در این قهوه خانه های تلخ
زیر قلیان های پر دود و
عبور زمزمه های تو خالی
و آشوب می دوَد
زیر پوست مردم شهری که
از دود ماشین گریزانند و
در دود قلیان غلت می خورند
و یک سیلی ترش
جا خوش کرده
روی صورت کودکان خیابان ،
چه جایش گودال تاریکیست
و حنجره شهر را می سوزاند .
گویا خدا را هم نمی توان دید
در این دود و دم بی وصف
* سیمین *
کاش هر روز نگاهت می کردم
پیش من بودی و با واژه های کودکانه ای
صدایت می کردم
کاش تمام چشمم را
بی هیچ دلیل و بهانه ای
فدایت می کردم
کاش بال همه شاپرک ها را
برای بودن تو تا ابد
فرش راهت می کردم
کاش زیر یک خاطره جا می ماند همه کودکی من
با خنده از درد روزگار جدایت می کردم
*سیمین *
تقدیم به مادر مهربانم و
همه مادرهای خوب
خیلی ها مثل من
دست از شعر گفتن کشیده اند
گویا به بن بست بدی خورده اند
به دود سیگار رسیده اند
خیلی ها مثل من
به این و آن نگاه می کنند و بس
چیزی نمی سرایند و
می گویند
همین است که هست
آخرش چه ؟
بهانه که نباشد
شب همان شب بی ستاره
و
به خواب رفتن تنها راه چاره .
حالا اگر خواستی بی تاب شوی
دنبال راهی گشتی تا که بی خواب شوی
دفتر دیروز و دیروز تر ها را مرور کن
لحظه های رخوت و سستی ات را پر از شور و سرور کن
باور کن آن روز های دیوانگیت را
بی پناه و راه ماندن و بیچارگیت را
باز هم آخر یک نفس تازه کردن
می مانی
که بدزدد خواب تو را
یا که آن شعر های ناب تو را
* سیمین *
اگر تو در این عریانی نگاه بمیری چه می شود ؟
در این حسرت سورمه های بی پناه بمیری
چه می شود ؟
خط عبور آن گذر
از حجم بی پناه چشم من
سخت کلافه می کند
آن بودن لخت و عور را
بهم می زند قانون آن
زجر کشیدن های ناسور را ...
چــــــــه می کشند بهانه ها
تلاطم ترانه ها
اگر تمام واژه های شعر من
جان بدهند چه می شود ؟
*سیمین *
متولد ماه آفتابم
ماه داغی خورشید
ماه طغیان نفس
ماه ادغام زمین با آسمان سپید
و گاه پر هوس
متولد ماه خوش و بش های تن
با آبی آب های خزر .
من زاده سرزمین دریا هستم
و دیروز همان بودن امروزم
مادر تن به شن و ماسه ها داد
که من پا کوبیدم
برای دیدن آن دریای سرد
حالا هستم
اما آبی دریا کو ؟
آسمان پر معنا کو ؟
* سیمین *
بین اینهمه هیاهو و بلوای شنبه تا جمعه ما
چیزی نیست
جز آسمانی آرزو های بی رنگ و رو .
من تو می شوم
تو من می شوی
ولی دریغ از یک بار رسیدن به یک سمت و سو .
تو در اوج خواستن های خودت
من در نفس های واپسین ِ بودن های خودم .
در این روز های داغ
جز نگاهی تب دار
جز یک بدن داغ از آفتاب
و چشم هایی نم دار
جز یک خروار فریاد و
یک شیون پر آزار
چیزی نیست که بدانیم
شعری نیست که بخوانیم
و تو هر روز دور تر از من شده ای
و شاید بی چاره یک تن شده ای
و همین است
شنبه تا جمعه ما .
* سیمین *
بلوا=به معنی آشفتگی
می نوازد چشمم را
دست هایی وه که چه پاک
می تراود احساس ، دلم را
در نبردی عاشقانه
با یک عالم آرزو های ناب
چشم هایم چه مشتاق شده است
در کمین یک نگاه
بی تاب و گویا که در خواب شده است
حال می تابد آفتاب
از دریچه های عشق
هرگز نداشته هیچ سراب
دستی تکان می دهم از شوق به باد
دستی تکان می دهی از شور به من
حال آفتاب دل انگیز تر است
خنده های ما بی تاب و شور انگیز تر است
غم نمی یابد این تمنا و خواهش را
نمی اندازد این شور بودن را دل به فردا
همین امروز ، همین امروز
دل تسلیم ماندن می شود
همین حالا ، همین حالا
حنجره مشتاق از تو خواندن می شود .
* سیمین *
می خواهم روی بوم سفید روز های نیامده ام
به رسم خطوطی که باید کشید
من هم از رنجی بکشم
که خیابان از رد پای سنگین آدم های بی هدف می کشد
از خاکستر های ته سیگارهایی که
تکرار فشار لب هایی را به خاطر می آورند و
سیگار هم کشیدنی نیست !
فریادی بکشم
به بلندای ایستادن روی یک کوه بلند
اما ته یک چاله آبی در یک خیابان بن بست
می خواهم خطوط ناصاف این آهن و دود و خیابان را بکشم
می خواهم از
حجم نا متعادل سایه با آفتاب بکشم
کشیدنی از جنس یک ذره هوا
اما پر شِکوه ، ناله و درد
زلزله نیست
خطوط کج و ناموزون
عبور یک اتفاق است که لرزانده بوم را
و درختانی از جنس سنگفرش های لگد خورده
که از آن هم ناصاف ترند
*سیمین*
کسی دعوت به خواندن نشد
چون که تنها یک دلگویه بود و بس
چه ساده این سکوت را شکستی
چه ساده آن سجود را شکستی
سجود آن عبادتت
سکوت در رفاقتت
تمام آن که می شکست
غروب را به چهره می نشست
همین زن دیار دور بود و بس
* سیمین *
کفر .....
تو تبلور یک صدا بودی
تو انعکاس یک خدا بودی
در تو که غرق می شوم
غریق نجات نمی خواهم
در تو متولد که می شوم
بگذار کفر بگویم
دیگر خدا هم نمی خواهم
**************
التهاب زن
من پشت یک زن بودن چشم گذاشته ام
بازی قشنگیست
پشت یک التهاب قایم شو
شاید همانجا که چشم گذاشته بودم
چشم هایم جا بماند
و دیگر دست به جان خواستن های تو نکشیدم
**************
انتها ......
من به غروب چشم های تو که می اندیشم
تمام طلوع را فراموش می کنم
من به مرداب اندیشه های تو که می رسم
همه آن جاری شدن مثل رود را
در خود خاموش می کنم
**************
مرا سر کشیده اند
داغ بودم
نفهمیدند
سوزاندم
نفهمیدند
حالا تمام شده ام
چه حیف !!
* سیمین*
در قدم های من
جا خوش کرده یک عبور و
یک سکوت و
یک حجم نا متعادل غرور
در چشم های من
خشکیده مهربانی چشم هایی بی حضور .
من صورتم را در آینه جا گذاشته ام امروز
می خواهم تو بشوم
پر نامهربانی
پر سوز و سرمای زمستانی
می خواهم تو بشوم
مثل یک انگار بی فرجام
و یک فریاد پر سر سام
در تنم
صدای تو لم داده است
اما هیچ پیدا نیست
نه خنده ای
نه لبخند تازه و فرخنده ای
در دست هایم
جا مانده خطوط یک گرمی ناب
تو نماندی اما
من می مانم و
یک مشت خاطره و سراب
گرچه شاید آخرش
پای پر عبورم تاول بزند
اما یک بار دیگر
باز هم تو می شوم
خود را روی خط آخر جا می گذارم
سیمین ولی نو می شوم
و انگار عین خود تو می شوم
* سیمین *
۸۹/۰۱/۲۱
چشم های من دگر زیر بار نمی روند
زیر بار اینهمه انتظار نمی روند
پای ماندنم را جان ماندنی نمانده است
روزگار من هم زیر بار این جبر و انزجار نمی روند
تن رنجور خاطرات من
پوسیده لای حجم اشتیاق تو
ولی دل و جان من دگر
زیر بار این حرف های
بی بند و بار نمی روند
* سیمین *
می دانی !
تو قانون چشم هایم را بهم می زنی
هرچه را برای روز های تو می آورم
از لیست خواستن های من قلم می زنی
می دانی !
تو التهاب هر روز و شبم شدی
هرچه آب می کشم رخت خاطراتم را
باز که انگار تار و پود بودن و همه غمم شدی
می دانی !
انگار در من نطفه یک التهاب را بسته اند
هرچه می خواهم
باردار این غم که تو برایم خواسته ای نباشم
انگار رگ های خونی این آشوب را به تنم بسته اند
اصلا اینجا می دانی !
انگار من به غروب رنگ می پاشم
به فرجام یک روشنی روز
با طعم تلخ تاریکی ننگ می پاشم
آخر انگار
من هم روزی همبستر این خاطره ها خواهم شد
روزی دست به سر این همه احساس و
نخواستن ها خواهم شد
و چه فردا رنگ تلخی دارد
تلختر از آخرین دیدار من و صبح و خدا
و چه خوب می دانم
تو رها خواهی شد و من هم از تو جدا
* سیمین *
امروز چای می نوشیدم و
خودم را ورق می زدم
چه تیتر های امروز من
پر آشوب است
پر دلدادگی ، پر اضطراب بی تو بودن
کمی دور تر از این بودن
پای یک ویرایش کوتاه
خودم را می بازم
پس من کیستم ؟
یک آگهی ترحیم از روز های رفته ام یافته ام
و چه کسی تسلیت گفت ؟ هیچکس
حاشیه های به ظاهر بودنم را
با یک نیم نگاه
می جوم و کسی نیست
جز یک التهاب که مرا در یابد .
چای ته کشید
قند تلخ و
آخر در دلم آب شد
و کمی تاب خوردم
در سطر آخر
و
گویا امروز هم هوا بارانی ست .
* سیمین *
۸۹/۰۱/۲۱
نگاه کن !
چه به من می آید
این لبخند که روی صورتم می دوید
امروز با بودنِ تو
نگاه کن !
چه چشم هایم بازیگوش شده بودند
وقتی تو می خندیدی .
چشم بگذار
می خواهم برای همیشه
لبخند روی صورتم بدود
و من برای پنهان شدن
پشت التماس های تو
بازیگوشی کنم .
تمامِ من تمام می شود
اگر باز تو فکر رفتن بکنی
و همه خواستنم له می شود
اگر باز فکر نگفتن بکنی .
می خواهم برای یک بار
باور بکنم
که تو با من جمع می شوی
و لابه لای با من بودنت
لحن تازه ای برای زیستن می شوی .
نگاه کن
چه پریشانیت
تاب می دهد قصه با تو ماندن را.
من این قصه را دوست دارم
که تو باشی
خنده باشد
و لحن تازه ای از عشق هم .
* سیمین*
چرخ زدن دور چشم هایی که هرگز نمی بیند مرا چه سود ؟
آنهمه درد که در جان من تاب می خورد شب و روز چه بود ؟
سال هاست که من در گرداب درون و برونم بی تابم
خود را به جاده انکار می زنم تا شود همه پای رفتنم کبود
اما نه !
گول نمی خورد دلم اینهمه بازی با دلم می کنم اما چه سود ؟
* سیمین *
دست چین کردم نگاه تو را
از بین همه آن نگاه های پر گناه
و چه زیبا بود خواستن چشم های تو را
چیدم از هوای نفس های بودنت
در تلاطم هیاهو و آنهمه صدا
پس چرا یادم نمی کنی آخر چرا ؟
دیریست تو را در هوسم تاب می دهم
ازتو پر می شوم
بگذار حتی کفر بگویم
تو که باشی من می شوم بی خدا
به گمانم ایمانم تو شدی
به گمانم همه دینم تو شدی
ولی نمی دانم چرا تو یادی از من نمی کنی چرا ؟
*سیمین *
گویا در این کسادی بهار
هنوز از تو چیدن را دوست تر دارم
تا ایستادن زیر یک درخت پر شکوفه را
گویا در این همه عطر باران
هنوز زیر اشک های تو خیس ماندن را بیشتر دوست دارم
حالا دیگر وقت تو را بوییدن شده است
کمی به چشم هایم خیره بمان
تا برای هزار بهار دیگر
عکسی از شکوفه چشم هایت را
در خود به یادگار گذاشته باشم .
* سیمین *
آسمان را قاب گرفته ام
و لبخندی که
تو از ته دل به پنجره ، عیدی خواهی داد
به صدای جیرجیر درب چوبی
گره می زنم
و خواب دیشب شاپرک را برای تو
تا صبح تعبیر می کنم .
انگار میهمان داریم
صدای شکوفه خاتون های بهار
گوش غصه هایم را کر کرده
و از رقص ماهی های تنگ های دایره ای
یک عکس برای
چشم هایم می گیرم .
وای از اتوبوس آخر جا مانده ام
حالا با پای پیاده
همه سبزه های باغچه های خیابان را
زیر رد پایم قایم می کنم و
با خودم پای سفره هفت سین می برم
* سیمین *
وای اگر اینجا
در این فصل بهار
سراغ یک خاطره ناب را بگیرند
چه کنم ؟
وای اگر
حرفی از یک شب پره و خواب بگویند
چه کنم ؟
نکند سر سفره هفت سین دلشان
خاطره ام
یک سین از آن هفت سین بشود ؟
نکند خواب تو و آن شب پره ها
روزی به گمانشان
تحسین بشود ؟
تو خاطره ناب منی و تمام
تو یک سین از هفت سین منی و تمام
وای اگر
ماهی قرمزِ تنگِ دلِ آن دگری بشوی و
من تُنگ دلم خالی از تو بشود
چه کنم ؟
* سیمین *