از بس دور این جن و پری های شعر هایم
دود بلند کردم
که خواب زده نباشند
و اراجیف به خورد چشم های تو ندهند
از نفس افتاد خواستن های دلم
از بس هیاهوی واژه هایم را
زیر خروارها
نادانی ام پنهان کردم که
فردا نیایی و بگویی
شعر هایت
بوی باتلاق شکایت می دهد
از تاب و توان افتاده دست نوشتنم
از بس
حواس این شعر هایم
پرت از تو گفتن شده
یادم رفته به خودم بگویم شاعر
راستی
رسالت این نوشتار ها را
تا کی
مثل خرمن های نکوفته
با خود
از این ور خیابان افکار
به آن ور کوچه های افکار باید برد؟
اما خب
خوب آموخته ام شعربری کردن را
و از بس
اینهمه تشت حرف و واژه
در مغز من
به آفتاب نرسیده اند
و شبا هنگام
به کام خواب رفته ام
دیر شده همه شاعری کردن هایم
* سیمین *
بیچاره آن زن
هنوز جنین خاطرات دلدادگیش را سقط نکرده
چند ماه ِ باردار یک دلسپردگی شده است
هنوز طعم وداع را هضم نکرده
در گلویش یک حادثۀ دیگر باد کرده است .
بیچاره آن زن
هنوز حصار چشمش زخمی چشم انتظاری هاست
که دود یک اخطار چشم انتظاری دیگر
اشک را هدیه آورده .
بیچاره آن زن
زیر هیچ حجاب رهایی جا نمی شود
و هیچ آسمانی ملحفه دلخوشی هایش نیست
و بیچاره من
که یک زنم ...
*سیمین *
هزار بار دیگر هم
دور ناباوری چشم هایم بگردی
باز هم
پلک آرزو های من
زیر خروارها خاطره خوابیده است
و
هیچ فکر زلالی
ناپاکی التهاب هایم را پاک نمی کند
*سیمین*
نکند خیس شود
باورت
زیر اشک های آلوده تمنای من .
نه چتر ایمان دلت باز نیست
باورت را بردار و برو
اینجا هوای دلم بد بارانیست
و یا که حتی طوفانیست
* سیمین *
انگار کسی روی خیال های خام من
قدم می زند
و بیخ دیوار خیال بافی هایم
یک سکه پرتاپ می کند پر شور
و از فرط فریاد یک اشاره
تمام خیال هایم را جمع می کنم
دور یک حوض خالی می چینم
به جای همه آن شمعدانی هایی که
هیچ زمانی رنگ گلشان قرمز نبود ...
تمام پیچک های خشک خاطره ام را
زیر یک برگ پا خورده خشک جارو می زنم
تا نکند نور خورشید پریشانش بکند .
انگار نگاهی
خیره به دست روزگار مانده
تا اگر خاطره ای جا ماند
روی حرف آخر دفترچۀ خاطرات مغزم
به یغما ببرد هرچه که ماندست را .
شاید جای یک واژه روی مغز پوسیده ، خالی باشد .
به گمانم روی خاک های هرگز نم ندیدۀ رد پاهای دیروز
کمی جای یک دلدادگی جا مانده
این رد پا مال من
همه آن خیال و پیچک ها مال تو
* سیمین *
دختر قالی باف
بزن نقشی بر این
دل خستگی ها و بر این دل مردگی ها
پسر چوپان
هِی کن این رمه ناباوری را
زن کولی
فالی بگیر به نیت رهایی از پریشان حالی ها
مرد نقال
فاش کن افسانه دلفریبی را
شبگرد تنها
پیدا کن ره شبگردی و عاشقی کردن را
تار قالی از من بزن نقشش را
راه صحرا با من راهی کن این گله منحوس را
کف دستش از من بگیر از من این طالع نحس را
گوش شنیدن از من ببر از خانه ام این افسانه تلخ را
شبش با من
راه عاشقی کردن کجاست ؟
*سیمین *
*
همه انتظار می کشند و
من روزی بیست هزار بار
انتظار با تو بودن را می جوم .
همه انتظار می کشند
و من انتظار را
چون سیگار دود می کنم
و در ریه التماس هایم فرو می برم
به امید آن که روزی
تنم پر شود از سمی به نام ......
همه انتظار می کشند و من
روزی سه وعده انتظار را می بلعم
و به تکرار این
جویدن و دود کردن و بلعیدن خو می گیرم
تا انتظار ، از فعل کشیدن آزاد شود
و من از فعل خواستن تو
* سیمین *
من فصل های ورق نخورده ای دیده ام
که تا امروز
هیچ به فکر بارور شدن نبوده اند
و من زنان باکره ای را دیده ام
که تا فرداها هم به فکر
هیچ نطفه ای نخواهند بود
من در تای یک نوشته بی انتها
سخت وا مانده ام
برای اتصال یک واژه ناب
و برای انفصال یک حجم پر التهاب
* سیمین *
سی ثانیه و چند تیک تاک و ده دقیقه دیگر مانده
به دروغی که هرگز فاش نمی شود
و کمی پاورچین پاورچین باید رفت
به سمت هزاره پنجم خاطر خواهی های مردی
و کنج یک عشوه گری ناشیانه کمین کنیم
تا مچ چشم های زن نابالغ عاشق را بگیریم
و بیست و هشت ثانیه و چند تیک تاک دیگر و ده دقیقه دیگر مانده
به انقلاب یک هدیه ناگوار از یک بدرود نا خواسته
و کمی سنگریزه های چاپلوسی که
روی سنگفرش آخرین کوچه
قرار و مدار ها جا مانده
کمی دیگر مانده
تا یک انفجار بی بدیل
برای فتح قلب خمپاره خورده
که نمیخواهد دیگر عاشق بشود
و حالا
شمارش معکوس
تا
انهدام یک قلب
و اتصال دو نگاه
و انقراض یک نسل
* سیمین *
ما آدم ها گاهی آنقدر در تن افکار پوچ و بیهوده امان پیچ می خوریم
که گاهی یادمان می رود
دیروزترها به دور از همه نگاه ها، کوچه باغی در تنهایی امان ساخته بودیم
و گاه گاهی صفایی داشتیم
یادمان می رود گاهی برای دلمان شعری می نوشتیم و می سرودیم،
گاهی با گنجشک های خیالمان پرواز می کردیم .
ما آدم ها آنقدر در تن بی هدفی مان چون کرم ابریشمی تار می تنیم که
گمانمان یادش می رود
به چه آسمان هایی که سفر نکرده بود .
گاهی قرار هایمان را با چشممان فراموش می کنیم
گاهی تمام آن دیوانگی کردن های موی پریشانمان را در باد
به دست فراموشی می سپاریم
انگار دیروزی نبوده است که شاد بوده باشیم
انگار همیشه همین کنج عزلتی بوده که امروز برای خود ساخته ایم
فکرش را بکن
کمی آنطرف تر از نگاه تو
کمی بالاتر از افکار تو
نگاهی سخت ویران تو شده و آن بالاتر از فکر تو کسی تمام روز و شب
به تو فکر می کند
فکرش را بکن تو روزی تمام هوش و حواس خیال او بودی ....
ما آدم ها گاهی فراموش می کنیم
تمام روز بهانه امان بود و تمام آفتاب دلخوشی امان
فراموش می کنیم در تن یک خاطره هزار بار تکرار می شدیم
چه ساده از یاد می بریم همه عاشق بودنمان را
چه ساده از یاد می بریم دیوانگی کردن هایمان را
ما آدم ها گاهی از خلقت باران هم چشم می پوشیم
از بوی نفس یک شبنم هم فرار می کنیم .
ما آدم ها آنقدر در تن بی فرجامی امان گم می شویم
که تن پوش احساس انسان بودن مان را گم می کنیم
و هیچ از عریانی بی سرانجامی امان هم نمی ترسیم
چه گوارا می نوشیم حس نا امید بودن را
و چه لذیذ می چشیم طعم فلاکت افکارمان را.
ما آدم ها از فرط خود نبودن
به انقراض یک حادثه تلخ می اندیشیم و
بعد
انتهای یک اتفاق می شویم .
تمام رد پاهای رفته را فراموش می کنیم
و به دست یک نسیم می سپاریم و
دریغ از اینکه لجاجت بودنمان بیش از یک عبور ساده است .
ما آدم ها چه ساده همه خواستن های دلمان را می جویم و هرگز
به زبان اشاره به خودمان یک واژه ناب تقدیم نمی کنیم .
ما آدم ها گاهی یادمان می رود که آدم بودیم ....
آدم برفی های بیچاره بیشتر از ما آدم ها یادشان می ماند
هر زمستان که
کسی نام آدم به آن ها داد
با وجود تمام دل نداشتن ها و عاشقی نکردن هایشان ..
چه بیهوده در خودمان می پیچیم
چه بیهوده در نگاهمان
نقشی از نیستی می بافیم .
چه سخت شده زیر بار همه افکارمان برویم
چه سخت شده بارور کردن عشقمان هر روز جان کندن هایمان
ما آدم ها گاهی فراموش می کنیم که کم از آدم برفی داریم شاید
ولی هنوز هم در کوچه باغ های خاطرات کهنه
فواره ای هست
خاطره ای هست
مردی هست و زنی هست
که بی گمان خاطراتش را به باد می دهد و
تمام هستی اش را
در خود تنهاییش نیست می شود.
ما آدم ها گاهی تن یک رویا را می جویم
و آخر که به رویایمان رسیدیم
تن پوشی از تحقیر به تنش می کنیم و باز فراموش می کنیم
همان رویای چندین ساله امان بود.
ما آدم ها گاهی سخت فراموش می شویم
و خودمان سخت فراموش می کنیم
لب پنجره احساسمان
مردمانی هستند که تشنه کمی انسان بودنمان هستند
کاش یادمان بماند ما انسانیم
نغمه ای را که تو خواندی
جا مانده زیر پلک خواهش ها
آوازی که می دانستی
ضرب آهنگ شد برای التماس ها
دستی پیش آر
غمی بردار
دامنی پاک را
از اینهمه احساس
پاک تر کن
* سیمین *
کاش امتداد یک گلبرگ را میشد دید
یا که حتی یک بوسه ساده از صورت یک ماه چید
کاش رگبرگ یک حادثه خوب را می شد چشید
یا که زیر باران نفس باد را در خود دمید
کاش می شد زیر یک حس غریب
پر باران و صفا بود
کاش میشد
رقص یک نسیم را
زیر پلک باران ندیده دید
کاش میشد
لانه ای ساخت از جنس بهار
روی این واژه های خشک و بی بار
کاش می شد
خواب باران را
تعبیر کرد
از بغض نبودنش
پیش خدا تفسیر کرد
بگذریم
کاش های زیادی داریم
که ایکاش
طاقت این کاش ها
تمام نمی شد آخر
* سیمین *
چه دلم تنگ است
چه آهنگ امروز صدایم بد آهنگ است
پشت پنجره های باران زده
دنبال یک واژه ساده می گردم
کسی هست آیا
واژه دلتنگی را
از این خاطره چشم هایم برباید امروز ؟
نفس یک گل به من هدیه دهد
و یک قصه ساده از یک سفر ناب ؟
چه دلم تنگ است امروز
چه صدای آواز و شعر هایم بد آهنگ است امروز
* سیمین*
تمام مرز های نبودنم
در نگاهت پر شده است
و همان آب باریکۀ
عاشقی کردنم را هم قطع کرده ای
همه پلک زدن شعر هایم کور است
و همه در انتظار یک واژه ماندن را هم
از من دزدیدی
و من در تقلای
با تو ماندن
بیهوده خود را طعمه فردا می کنم
هیچ کور سویی هم نیست
و هیچ انزجاری بدتر از
ربوده شدن
احساس من با تو نمی شود
*سیمین*
20/10/88
خودم را حذف کرده ام به قرینه لفظی
و آرایه های عاشقی کردن را
به ایهام یک اسم بخشیدم
چه اغراق بزرگی بود
باور عاشق شدنم
و چه کنایه ای شد عبور بی تامل تو
آنقدر روی اشعار روز رفتنت گشتم
تا که مَثَل شدم برای شعر های تو
هیچ ایهامی ندارد اشک من
و هیچ مجازی به دادِ
اشک و رفتن تو پیدا نمی شود
حالا دیگر من تناسبی خالی هستم با یک واژه ساده
و آن یک خاطره بیش نیست
و من مبالغه نخواهم کرد دیگر
*سیمین *
15/10/88
آیا کسی هست از آن سر شهر از تو برای من خبری بیاورد ؟
و یا حتی نیم خبری از من برای تو ؟
کاش پشت آن شیب کوچه پر شیب می ماندم
کاش پشت فواره های خواهش
همه حرف های نیمه جویده ام را تا انتها می گفتم
آیا دست نوشته های
پر خاک و مکدرم هنوز پیش تو مانده ؟
یا که حتی دست نوشته های
آن روز های عاشقی کردن های تو پیش من ؟
کاش پله ها را دو تا یکی نمی پریدم
به عشق رسیدن به نگاه تو
کاش آرام تر کوچۀ آبشاری احساست را پیموده بودم
امروز هیچ آفتابی به نگاه من نمی رسید
چشم هایم چه بی سبب می پرد
به هر سویی که خودش دلش می خواهد
و من در اعماق یک التماس بیهوده
غوطه میخورم با انکار شدن های خودم
تو که صدایت را از من دریغ میکنی
جانم طاقت ماندن ندارد
تو که نگاهت را از من می دزدی
چشم هایم توان دیدن ندارد
و تو که ..........
گذشته از همه این حرف ها
کار از مدارا با چشم های تو گذشته
تو در یک سکه دو رو
هیچ روی ماندن را نمی بینی
و از من می گریزی
من در انتهای کوچه مه غلیظی میبینم
که خواندنم را سخت دشوار میکند
و من در تو
نگاهی از تردید میبینم
که بودنم را سخت دشوار تر میکند
و تو از من
به هیچ رسیدی و
من از تو به کوچه های احساس
*سیمین*
۱۶/۱۰/۸۸
یک انتظار بی حد
یک اتصال بی گمان
در خلق یک حادثه دست دارد
و کی می شود
من میهمانِ
چشم های خواستن دوباره ات شوم
و اگر آنروز بیایی
من در پس بودن با تو
همه نور های آسمان را
به میهمانی
چشم هایت می آورم
*سیمین*
۲۰/۱۰/۸۸
حریف اجبار زمان نمی شوم
و گاه گاهی
بیخ یک دیوار
مات و مبهوتِ عبور تو از ثانیه ها می شوم
و اینجا هم
حریف عبور تو نمی شوم
و هر روز
به تماشای ساده گذشتن های تو می نشینم
تا یک روز
یا زمان خواهد ایستاد
یا تو گذر کردنت به انتها رسیده
و یا من
عادت به عبور تو در گذر ثانیه ها کرده ام
* سیمین *
20/10/88
۲۰/۱۰/۸۸
گاهی وقتها
کنج تنهاییم را دوست دارم
با تمام بی تو بودن هایش
در تنهایی من
تو مهربانی
موی پریشان و
قلب بی تابم را مرهمی
در کنج تنهایی من
دست های تو مهربان است
همه نگاهت مال من است
گاهی دوست تر می دارم
در تنهایی خود
تا اوج بروم
و هیچکسی بال پروازم را نمی چیند
و تهمت روی هر شاخه نشستن به من نمیزند
در تنهایی من تو خوب میدانی که من
با خدا راز و نیاز می کنم
و خوب میدانی برای با تو بودن
دعا میکنم
و هیچکسی
حرمت نگاهم را نمی شکند
در کنج تنهایی من
حرمت شعر هایم شکسته نمی شود
و من گاه گاهی کنج تنهاییم را بیشتر دوست می دارم
چون تو مهربان تری
*سیمین *
20/10/88
فاصله شعر های من
با درک تو
فرسنگ ها فاصله دارد
کاش جاده ای می ساختند
از جنس برف
تا اگر
روی شعر های من عبور می کنی
هر بار دلت
بیشتر از دیروز نسوزد
*سیمین*
به خیالم دستم نای نوشتن ندارد
دلم هم تاب از تو نگفتن ندارد
به گمانم همه جانم
مست خواب است
و یا که شاید
توان خواندن ندارد
فصل یخ که می رسد گویا
دل من هم یخ تر از یخ می شود
کسی را تاب با من ماندنش نیست
پای من هم پای ماندن ندارد
چنان بی طاقتم کرده نبودت
که جان طاقت بودن ندارد
* سیمین *
با همه مردم دنیا که نمی شود عهد بست
که نیازارید دلم را
که نخراشید جسمم را
که نکشید روحم را
با همه طعم تلخ که نمیتوان در افتاد
که کمی شیرین باش
که کمی متین باش
با همه مردم شهر که نمی شود جنگید
که کمی عشق را آویزه گوش کنند
که کمی دل به حرف یک یار هم آغوش کنند
نه کمی دیر است
برای فریاد شدن
برای بیداد شدن
کمی دیر است
ما به بطالت زمان محکومیم
ما به فروش یک دست شعر بی کلام مجبوریم
عصر یخبندان نیست
اما
عصر بدیست به نام
عصر انتظار های مجازی
عصر سردیست به نام
نوشتار به جای عشق بازی
نه نمی شود
به ضرب یک واژه کسی را مجبور کرد
به حکم یک نگاه ندیده کسی را معدوم کرد
نه نمی شود
به اجبار واژۀ عشق کسی را مصدوم کرد
عصر عصر یخبندان نیست
یا که حتی عصر آهن نیست
بدتر از آن عصر هاست ولی
عصر انتظار مجازیست
عصر انتظار بدلیست
و من تنها یک محکوم به حکم حبس را میشناسم
و آن هم
........
* سیمین *
چوب خط انتظارم پر شده است
و آبرویم از بس که بی تاب شدم به گِل نشست
و من با مرداب بی قراری ها سر دعوا دارم
که پایم را بند کرده
و تو هیچ نمیدانی
جان سالم به در بردن از یک دلهره
چه سخت است
*سیمین *
نفس هایم را
دانه به دانه
مانند تسبیح مادر بزرگ می شمارم
تا روزی که به شماره بیفتد
مثل نفس های آخر مادر بزرگ
نفس هایم
شبی از زیر نور ماه خواهم گذشت
و در بساط یک کرم شب تاب لانه خواهم کرد
دیر یا زود
تو از آزار من
به همان بساط
کم سوی شب تاب ها خواهی رسید
*سیمین*
اگر شعر پیشه ام نمی شد
روی آسمان خدا
پولک می دوختم
از ابرها بالشی می ساختم
اگر شاعری را دوست نمی داشتم
با مداد نتراشیده بچه ها نی لبک می ساختم
یا که حتی از تار عنکبوتی
حصاری برای شقایق ها می بافتم
اگر شعر خواب و خوراکم نمی شد
با تن یک شاپرک
نقش زیبایی روی یک سایه می کاشتم
اگر شاعری کردن شب و روزم نمی شد
در کنار ملخکان دشت ها
عرض و طول یک دشت را می تاختم
مادرم که شاعر نبود
پدرم هم
اما من نمیدانم چرا
صبح سلامم رقص یک شعر دارد
شب تاب یک نثر دارد
نمیدانم چرا گاه گاهی
زیر یک واژه قایم میشوم
یا که از شعر کنج دنجی می سازم
سالیانی به طول یک قرن ساعت
شعر می گویم
اگر شاعر نبودم
شاید زیر بال مرغی خانه می کردم
موهای پریشان رود را شانه می کردم
کسی آمد چیزی گفت
شنیدم
خوب هم شنیدم
گفت شاعری کجا و تو کجا ؟
گفتم شاعر نیستم
پیشه ام شعر است
شعر می بافم
شعر می دوزم
شعر می گویم
شعر میخوانم
شعر می سازم
پس من زنی شاعرم
که می بافد
که می دوزد
که می گوید
که میخواند
که می سازد
و آخر هم
حسرت به دل
می میرد
* سیمین *
و ایکاش کمی آن طرف تر از احساس تو
من خانه ای داشتم
و یا که حتی
گل بی خاری در دلت می کاشتم
من نمیدانم چطور
از این همه مهر و صفا
چشم می پوشی و از من می گریزی ؟
اما
من هنوز باغبانِ
همان باغچه کوچک دل هستم
که به روزی نتابیدن این اشعار دلم
گل آن باغچه می پژمرد
ولی امروز
از من می گریزد و
به تمنای خورشید دیگر می تازد
بیچاره من که باغبانی را
تنها برای دل او آموخته بودم و بس
و چه آسوده در این باغ می آسودم
به خیالی که او، تنها از آن من است
و صد افسوس
* سیمین *
کمی سکوت کنیم
شاید طعمش با همه آن بی قراری ها فرق داشته باشد
کمی سکوت کنیم
شاید طلوع احساس را سبب شود
کمی سکوت کنیم
شاید طعنه باران به زمین به گوشمان برسد
طاقت آفتاب تمام شد
بس که تابید و
کسی هیچ ندانست پر سوز است دلش .
طاقت باران طاق شد و
کسی هیچ نبویید عطر بارش آنرا .
صبر ستاره تمام شد
بس که درخشید و
کسی هیچ ندید سوسوی بی تابی کردنش را .
کمی سکوت کنیم
شاید امروز همان اوج بوییدن آفتاب باشد.
شاید امروز روزِ چشیدن طعم باران باشد .
کمی سکوت
به هیچ جای دنیا بر نخواهد خورد
اگر زبان به دهن بگیرد
این بی تابی هر روزِامان
کمی سکوت کنیم
شاید امروز
شاید حالا
کسی دچار واژه ها و بی تابیمان باشد .
* سیمین *
مگر احساس چه رنگی دارد ؟
مگر اینجا چه شوری دارد ؟
مگر آنجا چه دردی دارد ؟
احساس دلم بی رنگ است
شور دلم بی حال است
و دردی هست اینجا
که به گمانم گویند
فراموشی
که خود را در خود
که دیروز را
و امروز را
و هر چه که بود را
فراموش خواهی کرد
و تو میشوی و
یک مشت خاطره ها
و صدایی که دیگر
هیچ نخواهد آمد به گوش
نزدیک تر از جان به گوشت دیگر
و نگاهی که نخواهد شد با تو عجین
مگر آنجا چه خبر بود؟
مگر اینجا چه کسی بود ؟
مگر احساس چه رنگی داشت ؟
از آنجا خبری هیچ نمیدانم باز
ولی اینجا شوره زاریست بی طاقت آب
اینجا که کسی نیست
ولی آنجا دلی هست بی قرار و بی تاب
و آنجا احساسی رنگ جنون دارد و بس تنگ است
وقت ماندن نیست
باید رفت
وقت گفتن نیست
باید شنید
وقت از خود ساختن و بافتن نیست
باید گریخت
*سیمین *
پرسه زدن ها و خیابان گردی های کودکانه امان
چه شور و حالی داشت
چه صفایی داشت
پشت فواره پنهان شدن هایمان
چه دنیایی داشت
کاش همیشه شب بود
کاش همیشه سوز زمستان بود و
داغی یک دنیا احساس جانسوز بود
کاش همیشه شب بود
و احساس یکی شدن تو در من و من در تو
کاش نمیشد سحر و وقت سفر
کاش میشد
تا ابد راه رفت و پرسه زد و .........
ولی افسوس
سوت قطار زندگی زود صدا کرد
زود وقت سفر شد
زود باید که رفت
*سیمین *