من از رعد و از این باران نمیترسم
من از طوفان سرگردان نمیترسم
من از این مردمان بی مهر و پر آزار
از این ندیده دیده های گریان
از این ندیده دل پریشی های حیران
سخت می ترسم
خداوندا
من از گرد و غبار کوچه های شهرمان هرگز نترسیدم
اما از این بی دلی و حیرانی ها
سخت می ترسم
خداوندا
موج سیل آسای دریایت
به از این سیلاب جانفرسای بی مهری هاست
خداوندا
من ا زاین مردمان سخت پریشان حال می ترسم
*سیمین *
در آن سوی خواستن های من
برگ های آشفته اقاقی ها
زیر بار منت باران نشسته اند
و من تمام تن
چشم شده ام
به سوی معبدگاه آرزو هایم
و چه سخت می نالیدند
پرندگانی که به آرزوی ارزنی
سیر مرا تماشا میکردند
که شاید از اینهمه تفکرات خالصانه ام
دانه ای محبت بچکد
که طعم زمستان را
تا بهار با خود هزار بار نفرین نکنند
با آنکه شنیده بودم
دروازه بهشت
را وقتی باز میکنند
که پرندگان زمستان زده
دعایت بکنند
و حیف که تفکراتم حتی ارزش گرم نگه داشتن هم ندارد
*سیمین*
من دلشوره یک زن هستم
که بادبان ندیده
بادبان زندگیش را
به دست باد نمیدهد
که دریای دلش طوفانی نشود
من تردید یک التماسم
که طعم التماس نچشیده از تلخی آن
هر جا که میرسم داد سخن سر می دهم
و من التهاب یک بودن بی نهایتم
که نهایت را ندانسته
به یک بی کرانگی خالص
دار فالی به پا میکنم
* سیمین *
به گمانم باز هم انصاف یک باد
به خصیصه زشت این آدم ها روی آورده که هنوز نوزیده
دست به گریبان خداحافظ شده است و
من عجب در انتظار یک نسیم
زیر یک درخت حتی خشکیده انجیر
که بنوازد جانم را
تا به صبح آغازین چشمم
هی هی کنان دست هایم را تکان دادم
تا به انزجار یک کابوس دچار نشوم
ولی افسوس که
بازهم این طوفان پر تلاطم افکار نا به هنگام
ذهنم را از آن دشت و از آن خواستن های همیشگی ام
هزار بار مرا دور کرد و ترساند
انگار آرزو کردن هم جرم دارد اینجا
در تنهایی خلوتی که حتی ستاره ها هم
از فرط خاک گرفتگی چشم هایم
دلشان نمیخواهد سوسو را آواز کنند
من دیوانه وار چشم به آسمان آرزو هایم دوخته ام
که شاید
ستاره ای درخشید
های زن
کجا میبری خاطرات امروز و فردای مرا
سبوی خالیت را پر کن از دیروز نا فرجام این بی آسمان بودن های من
امروز دلم پر از قاصدک بود
امروز دلم پر هوس بود
امروز دلم ..................
نه نبود
همه اینها تصورات یک نوشته آسمانی ست
که میخواندم
و هنگام چیدن این آرزو ها
قهوه ای از دلخوشی کنار م
و مینوشیدم
خواستن هایم را
آی پسر
بادبادک دلخوشی هایت را چند میفروشی به نگاهم ؟
بگذار به جبران همه آن ستاره هایی که نچیده بودم
کمی از فراز باد هایی که بادبادک احساست را
به خدا می برند در چشمم تکرارشان کنم
چقدر خسته ام
از اینهمه آرزو های کودکانه ام
که اگر دیروز از درخت تنهایی خود بالا رفته بودم
و اگر دیروز تر ها
کسی به دنبال نوشته های بارانی ام نمیگشت
همه آنها را الان نقش دیوار بودن های امروزم کرده بودم
* سیمین *
ساعت هایی که به خواب رفته اند
کتاب هایی که تا نیمه خوانده شده اند
دست هایی که نیمه راه رها شده اند
بال هایی که به پرواز در نیامده شکسته اند
واژه هایی که گفته نشده به دار کشیده شده اند
قرار های به هرگز پیوسته
سلام های به انتها نرسیده
خداحافظ های برای همیشه
تردید های پا به ماه
غمنامه های به شاهنامه رسیده
زیر صلابه نگاه های سرزنش گر حل شدن
آبستن غصه ها شدن
خاتمه همه خاطرات خوش شدن
ناقوس به صدا در نیامده فریاد شدن
همه اینها سر فصل یک کتاب آغاز نشده ایست
که میترسم
دیر یا زود
گریبان خواب شبانه ام را بگیرد
و در تمام اندوه روزانه من
پا به پای آفتاب تا مهتاب بتابد
*سیمین *
تمام وزن ها و هجا های مرا شمرده ای
همه دلواپسی هایم را
چند صباحیست با خود برده ای
من شعر و غزل را از تو آموختم
تو مرا با خود به عمق رویا برده ای .
نبض بودنم را بگیر
ببین مرا با خود به کجا ها برده ای .
بهانه قشنگ شعر من شدی
ببین چه زیبا واژه هایم را نوشیده ای .
نگاه کن تن خسته ام
چه میرقصد با تب تن تو
وای که مرا پیش خدا برده ای .
آهنگ شعر من بوی نفس های تو را
هر بار در خود می تکاند
ببین همه حرف های مرا به هوا برده ای .
* سیمین *
دلم برای این واژه های مانده زیر لب می سوزد
دلم به حال آن نگاه های تلخ پر تعب می سوزد
بیچاره آن حضور جرم گرفته باران
زیر آن همه انبوه باریدن اما بی ناودان
دلم برای شوریدگی حال زار یار تنگ است
دلم برای آن شکوه های پر تلاطم پر خار تنگ است
گویا که هر روزِ من با شور و حال دگریست
او که شکایت میکند روزم با خون جگریست
همه روزش او همه تن شکایت است
برای من همه روزم با آه و پر حکایت است
می سوزاند و سوزاندن را چه خوب اموخته یارم
من به حال دل عاشقم هر شب و روز خون می بارم
* سیمین *
زیر این عینک های به ظاهر زیبا
چه خواب هایی که برای دلمان ندیده بودیم
زیر این چشم های به ظاهر معصوم
چه دست هایی که روی
خواستن های چشممان نکشیده بودیم
وای مغلطه میکنیم
همه واژه های بودنمان را
و در یک معادله ساده
همه را به صفر مطلق میرسانیم
که مبادا
به فردایمان بدهکار بشویم
همه صبح تا شبمان
پی یک فرضیه ساده گذشت
ولی هرگز
این قانون همیشه تکراری را نیاموختیم
که این چشم و دل
بیچاره تر از همان بودن ما شده اند
.
.
.
.
.
شاید باید ادامه داده میشد
ولی نشد
امروز دلم هوس کرده
باز هم بی گدار به آب بزند
هوس کرده
خواب بی تو بودن را دار بزند
امروز دلم هوس هوسبازی دارد
دوست دارد
دست گلی در چشم یک خاک بکارد
تا صبح بنشیند
و از تو بگوید و ساز و آواز کند
همه عالم بدانند
و همه عمر به پای او ناز کند
.
.
.
.
.
.
.
سرگذشتی که گذشت
این چنین بود
بیگدار به آب زنیم و نزنیم
یار از بر ما رفت که رفت
چه ساده آموختم
تنها یک ربع قرن
مانده تا انتهای کشف احساسم
تنها نیم قرنی مانده تا
انهدام همه آنچه به چشم سوده ام
چه ساده امروز با من از خود گفتی
و جرمی که نکرده بود دلت
و چه ساده
باور کردنم را دوست میدارم
کاش این حباب خواستن هایم
زودتر از زود نمیرد
زیر یک ناباوری
*سیمین *
آمده بودم از پرچین چشم هایت عبور کنم
و روی پل به تو رسیدن
چند صباحی در پلک هایت خانه کنم
دست من نیست که دلم آشوب میشود
رخت احساسم هر شب
روی این خاطره ها پهن میشود
من ا زهمان طلوع
که چشمم به یک آیه از نگاه تو افتاد
هر شب تو را مرور میکنم
*سیمین*