سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

........

شعر هایم نه نیاز به قافیه دارد نه ردیف

شعر هایم طعم تلخ بی سامانی دارد و بس

شعر هایم آسان از ریتم خارج میشوند

وقتی دلم بی تابی میکند

آسان نبود دل به دریا زدن و از خود گذشتن

آسان نبود اینهمه دیوانگی کردن

آسان نبود روی تمام خاطرات گذشته خط بطلان کشیدن

آسان نبود در هجوم وحشی بی قراری غرق شدن

ولی گاه میشد

که تمام شعر هایم رنگ بی تابی می گرفت

و گاه رنگ التهاب سوزناک بی سامانیم

  

شعر های امروز من رنگ سرد آن تخته سیاه خالی را دارد  

که سیاه نبود  

پر بود از گچ  

سفید  

ساده  

منتظر  

بی ریا  

شعر هایم نه نیاز به رقص اهنگ ردیف دارد  

و نه نیاز به پر گشودن فعلاتن فعلاتن فعلاتن  

من هستم و یک عمر شعر  

من هستم و یک عمر نثر  

من هستم و بی قافیگی های بی ریتم  

شاکی و خسته  

شاید گاهی از خود رسته  

مثل این بیت شکسته  

موزون و ناموزون  

من شعر هایم نیاز به تجدید نگاه صاحب نظرانی ندارد که هیچ از من و از من نمیخوانند  

و از شعر تنها رقص موزون تن وازه ها را میبینند  

که ای وای چه این ادم ها هیز شده اند  

و ای وای  

 

من  

*سیمین - فانی *

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر .م سه‌شنبه 16 تیر 1388 ساعت 08:11 ق.ظ

مجتبی سه‌شنبه 16 تیر 1388 ساعت 10:03 ق.ظ http://msafaei.blogfa.com

سلام
دوست عزیزی خود را فانی نامید ، حال آنکه تمام هستی را به سبکبالی خویش به پرواز در آورده بود

برد با کیست .؟

سرو می نازید و می بالید سخت :

-(( از من آیا هست زیباتر درخت ؟

برد با من نیست آیا ؟

من ،‌ پرند نوبهاری بی خزانم در براست ! ))



گل ،‌ به او خندید و گفت :

-((‌از تو زیباتر منم ،‌کز رنگ و بوی

تاج نازم بر سر است .))



چهره نرگس به خود خواهی شکفت ،

چشم بر یاران خام اندیش گفت :

-(( دستتان خالی ست در آنجا ،‌که من

دامنم سرشار از گنج زر است !))



ارغوان آتشین رخسار گفت :

-(( برد با همتای روی دلبرست!))



لاله ها مستانه رقصیدند ،

یعنی : -(( غافلید !

در جهانی این چنین ناپایدار

برد با آن کس که چون ما سرخوشان،

تا نفس دارد به دستش ساغر است !))



پای دیواری ، درون یک اجاق ،

کنده ای می سوخت ، در آن سوی باغ ،

باغبان پیر را با شعله ها

رمز و رازی بود، سر جنباند و گفت:

-(( برد با خاکستر است !))



.... برد با او بود یا نه ،‌

روز دیگر ، بامداد ،

توده خاکستری را

هر طرف می برد باد !




نوشته های بسیار دلنشین و زیبایی دارید ، موفق و شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد